الان که دارم مینویسم بد جوری این دلتنگی قلبم رو فشار میده، احساساتم بد جوری درگیرم کرده، دلم بدجوری هواشو کرده، اشکام بی اختیار داره میریزه، سخته خیلی سخت، مخصوصا وقتی که چند روز میشه حتی از شنیدن صداش هم محروم شدی.

ازآخرین باری که با هم صحبت کردیم 3 روزه، میگذره که همون موقع گفت: مرخصی اومدنش هم به مشکل خورده و امکان داره نیاد. وای نمیدونید چه حالی شدم، بعد از قطع شدن تلفن فقط اشک ریختم.از اون روزبه بعد حالم بدتر شد. امروز از صبح داشتم با خدا حرف میزدم، خودت یه جوری دلمو آروم کن .
چند دقیقه بعد......

وای نمیدونید چه اتفاقی الان افتاد!
داشتم از دلتنگی هام و حالم براتون می نوشتم که یهو گوشی تلفنم زنگ خورد، وعزیز دلم که داشتم ازش میگفتم زنگ زد. وای خدای من تا صدات زدم جوابمو دادی. خدایا دمت گرم هرموقع از ته دلم صدات کردم، حال دادی بهم خدایا شکرت. تا شنیدم صداشو، قلبم آروم گرفت، گفت مامان، گفتم جان دلم. شروع کردیم به صحبت کردن ، اون گفت و منم گوش میکردم با جون ودل.
از خودش گفت ازاینکه 24 ساعت نخوابیده بوده ونگهبانی میداده. ازشوخی کردناشون،از شرایط وموقعیت فعلیش و.. منم کلی همراهش خندیدم.هرچه بیشتر صحبت میکرد آرامش رو بیشتر در وجودم حس میکردم.
میبینید کار خدا چقدر درسته
چند لحظه قبلش من اشک میرختم از درد دوری و دلتنگی، همراه اشک ریختنم با خدا هم صحبت میکردم. چقدر قشنگ بعد از چند لحظه، اشک و بغضم رو به خنده تبدیل کرد، وای خدای من هر چی بگم شکر کم گفتم.
یه خبر خوب
بهم گفت خدا بخواد تا آخر هفته یا اوایل هفته ی جدید میاد مرخصی .هورررا
کی حس الان منو درک میکنه ؟