ویرگول
ورودثبت نام
خدیجه خنده رو
خدیجه خنده رو
خدیجه خنده رو
خدیجه خنده رو
خواندن ۳ دقیقه·۱ روز پیش

کودک له شده درون

زندگی بدون حضور کودک درون، احساس تهی بودن را برجا می‌نهد.   "لوسیا کاپاچینو"

کودکی‌ که، به ظاهر کودک بود اما در واقع بزرگ شده بود. کودکی‌ که، کودکی نکرد اون‌هم بخاطر توقعات و یه سری از باورهای اشتباه، از دنیای کودکی خودش محروم شد.

تجربه کودکی من

 آه چه روزهایی‌که گذشت. من در رویاها و هیجانات خودم غرق بودم؛ چه زیبا بود. روزهایی‌که خودِ خودم بودم. شاد و بی‌ریا بازی می‌کردم، خنده‌هایم از تَه وجودَم بود. نه ترسی، نه نگرانی و نه غمی داشتم. شاید تنها ترسم این بود که دوستم قهر کند.

خاله بازی
خاله بازی

هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم، به عشقِ بازی با دوستان سریع صبحانه می‌خوردم. بعد با اسباب بازی‌هایم تو کوچه می‌رفتم و منتظر جمع شدن بقیه. چقدر قشنگ، درهمان رویای زیبایم، تو کوچه با چند تا از هم سن ‌و‌ سال‌های خودم، با چند تا خوراکی، با یه تیکه فرش و اون سماور و قوری پلاستیکی، چایی دَم می‌کردیم، یا با اون گاز پکنیکی و قابلمه‌های پلاستیکی، الکی غذا درست می‌کردیم.

حتی در خیالات خودمون با لذت می‌خوردیم. انگار غذایی که پخته بودیم، واقعی بود. "بَه‌بَه، چه‌ خوشمزه" هست رو باهم داشتیم. یادش بخیر اسمش خاله بازی بود. گاهی هم یه تیکه گچ بر می‌داشتیم، و با کشیدن چند تا مربع روی زمین، با کفش یا بدون کفش لی‌لی بازی می‌کردیم.

لی‌لی بازی
لی‌لی بازی

تقریبا کارِ هر روزمان همین بود تا ظهر بازی می‌کردیم و یه ساعتی رو برای ناهار و خواب عصرمان می‌رفتیم. بعد دوباره عصر با هم جمع می‌شدیم، تا غروب بازی می‌کردیم. بدون اینکه متوجه بشویم چی پوشیدیم ، چه طور می‌خندیم، چه کسی اومد؟ چی گفت؟ اصلا متوجه زمان هم نمی‌شدیم تا موقعی که مامانا صدامون می‌زدند شب شده، خونه نمیایین؟

شاید به جرم دختربودن شادی مخفی شد

 چند سالی خوب بود این روالِ خاله بازیِ شیرینُ جذاب، ادامه داشت. اما دخترها، می‌دانند که از چه دردی می‌گویم. اینکه کمی قدت بلندتر می‌شد یا کمی تُپل‌تر بودی انگار که برخلاف میلت باید بزرگ می‌شدی حتی با همون سن کم. قِصه از همین‌جا شروع شد.

قدکشیدی، بزرگ شدی، دختر که نباید با صدای بلند بخنده، نباید فلان رنگ لباس رو بپوشه، نباید تو کوچه بازی کنه و...... آخه یکی نبود بگه مگه بزرگ شدن به قد بود؟ من هنوز یه بچه‌ام، عاشق بازی و شادی کردن. چرا من نباید با صدای بلند بخندم؟ دلم قهقهه می‌خواست، دلم یعنی کودک درونم.

 دلم هنوز بازی می‌خواست. همون لِی‌لِی‌هایی که کلی برام هیجان‌انگیز بود که اول باشم. انگار که مقام قهرمانی دنیا رو بهم می‌دادند. دلم خیلی چیزها رو می‌خواست اما دیگه به صدای دلم نگذاشتند، گوش کنم. از اونجا به بعد از دنیای کودکی فاصله گرفتم و برخلاف میلم خیلی زود آدم بزرگ شدم.

دیگه لباس‌ها با رنگ‌های شاد کنار رفت. قد لباس‌هایم بلندتر، رنگشان تیره‌تر شد و صدای خنده‌هایم آهسته‌ترشد. دیگه راه رفتن روی لبه‌ی جوی آب زشت بود. حتی کارهایی‌که انجام می‌دادم هم بزرگ بود. هر روز فاصله من از کودکی بیشترُ بیشتر می‌شد.

دیگه باید سنگین و رنگین برخورد می‌کردم. سال‎های زیادی از زندگی من با همین روال سپری شد تا اینکه....

 

آشنایی من با کتاب شفای کودک درون

 

خواندن این کتاب خیلی برام جالب بود. با تمریناتی که داشت و انجام دادم، منو کم کم دوباره با خودم آشتی داد. متوجه کودک درونی شدم که خیلی وقت بود نادیده گرفته بودم. فهمیدم چقدر آسیب دیده و پر از خشم هست و این خشم بر اثر بی توجهی من به او بود. ارتباط با کودک درون رو با نوشتن و نقاشی کردن برای خودش، با دستی که تسلط نداشتم شروع کردم.

نقاشی من با دستی که تسلط نداشتم
نقاشی من با دستی که تسلط نداشتم

دیگه به صداهای درونم گوش دادم، توجه کردم. با گوش کردن به نجوای درونم روز به روز شادتر شدم. رنگ لباس‌هایم از مشکی و قهوه‌ای تبدیل شد به رنگ سبز، زرد، قرمز و همچنین چهره‌ام‌ خندان‌تر شد. دیگه خجالت نکشیدم ناخنم رو لاک بزنم چون که آدم بزرگی شدم. تو پارک تاب‌بازی، سُرسُره‌بازی و گاهی آب بازی می‌کردم و صدای خنده‌هایم هم بلندتر شد.

چون دلم، یعنی کودک درونم می‌خواست. رفته رفته شادی به زندگیم برگشت چون کودک درونم آزاد شد و شفا گرفت. درون همه‌ی ما کودکی هست که نیاز به دیده شدن و به آغوش کشیدن ما دارد.

 چیز‌هایی‌که گفتم فقط چکیده‌ای ازخواندن، کتاب شفای کودک درون بود. پیشنهادم می‌کنم که مطالعه‌اش کنید و تمریناتش رو انجام دهید.

 

شما چی کودکی کردی؟ انجام چه کاری تو را به کودکی می‌برد؟

 

کودکبازیشادیکودک درون
۷
۴
خدیجه خنده رو
خدیجه خنده رو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید