شاید امشب هم مانند چهار سال پیش و هشت سال پیش شبی غمگین در زندگی ام باشد.
وقتی فوتبال در کالبدی ملی ارائه میشود، بیشتر شبیه جنگ میان دو ملت است ولی با قوانینی معین و زمانی مشخص و تماشاگرانی مشتاق جنگ.
برای دوست داشتن فوتبال شاید نتوان منطقی دست و پا کرد، لااقل برای من که از نفرت به عشق رسیده ام و این روزها و شاید اکثر روزها برای مکث زمان به مستطیل سبز خیره میشوم و دلبری هایش را با جان و دل دید میزنم.
وقتی امشب به ژاپن باختیم و باز هم نتوانستیم به فینال برویم ،در آن واحد آنقدر خودم را بزرگ دیدم که اشک نریزم، ولی از درون سوختم ،بیشتر به حال کاپیتانی مانند اشکان دژاگه عزیز که از پشت صفحه تلویزیون هم میشد غمش را و مردانگی به زانو در آمده اش را لمس کرد، و خب ادراک غم یک ملت کار سختی نیست ،ملتی که با هشتاد میلیون جمعیتش یک قلب و یک نبض تپنده میشود برای دیدن قدرت سربازانش درون میدان و البته امشب به آخرین فرماندهی کارلوس کیروش و اعتقاد به اینکه الخیر فی ما وقع!
خب شاید دوساعت بعد از بازی یا یک روز بعد از بازی زمان مناسبی برای تفکر و ارزیابی باشد .
همیشه در ذهنم دو سوال مطرح بوده که چرا ما نمیتوانیم یکی ازقدرت های دنیای فوتبال باشیم؟
و بعد اینکه پس چرا در فوتبال ساحلی ایران یکی ازقدرت های دنیاست؟
آیا تفاوت در ماسه و چمن است؟
به زعم من برنامه ریزی و نظم و داشتن یک روند منظم و نپرداختن به حاشیهها رمز موفقیت است.
شاید در فوتبال ساحلی داوران کمتر مورد عنایت هواداران و اعتراضات مربیان و بازیکنان قرار بگیرند، شاید در فوتبال ساحلی اعتقاد بیش از نام ها به ساق ها و تلاش در سکوت است،
شاید حاشیه هایش از حاشیه های نان بربری هم کمتر باشد.
و راستی فوتبال پر سر و صدا و ناکام ما چقدر شبیه دانشگاه های شلوغ و پر هیاهو و کم بازده ماست،
آیا از ماست که بر ماست؟ یا از آن هاست که بازهم بر ماست؟
نمیدانم! امشب آرزو کردم که روزی رئیس فدراسیون فوتبال شوم و این قول را هم به خودم دادم که فقط لبخند نزنم کار هم بکنم، شما هم بخیل نباش بگو آمین!
:)