یا به عبارت بهتر چی شد که درگیر دنیای نوروسایکولوژی شدم.
در یک جمله اینکه هم دوست داشتم بدونم توی مغز چه خبره (نوروساینس)، و هم به بحث های روانشناختی و روانکاوی (سایکولوژی) علاقه داشتم. هیجان انگیزتر اینکه ته این دو میرسید به مفهومی که مدت ها بود در موردش میخوندم و نه فقط دغدغه من، که دغدغه کل بشر دوپاست: رشد فردی.
خلاصه این شد که بعد از چند سال سر و کله زدن با نورون ها و تاثیراتشون توی رفتار و زندگی ما، اومدم اینجا تا از چیزهایی که یاد گرفتم و دارم یاد میگیرم بنویسم و البته یه جا هم دسته بندی شده داشته باشمشون. هدفم از اینجا مرور ادبیات نوروسایکولوژی و ارائه علمی دقیق ازش نیست، میخوایم بشینیم ببینیم حالا که همه میگن همه چیز همین ذهن آدمه، این مغز 1500 گرمی واقعا چطور کار می کنه و چطور کل رفتار و تصمیم ها و خلاصه زندگی مون رو گرفته دستش؟ و آیا راهی برای بهینه تر کردن فرآیندها یا حتی تغییرات ارادی توش هست؟ (که در نهایت منجر میشه به رشد و توسعه فردی).
توضیح: تلاشم اینه برای روانخوانی متن، زیاد اصطلاحات انگلیسی یا نوشتار لاتین به کار نبرم، همونطور که سعی میکنم زیاد ماجرا رو تخصصی نکنم، اگر جایی چنین کاری کردم دیگه چاره ای نبوده ;)
یونا لرر و کتاب مغز ما چطور تصمیم می گیرد؟
اگر بخوام جزئی تر بگم شروع ماجرا از کتاب How We Decide نوشته Jonah Lehrer بود که زمانی که علی بابا مدیر محصول بودم مجید حسینی نژاد بهم معرفی کرد. یه روز همه فایل های صوتی کتاب رو برام فرستاد، من اولیش رو گوش دادم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم و .. یونا لرر یه نوروساینتیست امریکاییه که برای نیویورکر می نوشت و بعد از انتشار این کتاب به اتهام سرقت ادبی از نوشته های خودش از اونجا اخراج میشه. کتابی که ازش میگم در مورد فرآیند تصمیم گیری در مغزه و حتی راهکارهایی برای بهبود این فرآیند میده. اگر خیلی خلاصه بخوام بگم لرر توی این کتاب میگه که تقریبا تمام تصمیمات روزمره شما در بخش حسی مغزتون گرفته میشه و بخش منطقی صرفا یه کامنت تایید یا رد روش میذاره (بعدا سر موضوع اینکه چطور تصمیم می گیریم خیلی مفصل تر به این کتاب هم می پردازم).
بعد از این بود که افتادم توی خوندن کتاب های مرتبط با حوزه روانکاوی و عملکرد مغز، دیدن تد تاک ها و گوش دادن پادکست ها و فیلم هایی که توی این حوزه منتشر می شد.
دوره لندمارک فروم
جای بعدی که من رو بیشتر درگیر ماجراهای ذهن و عملکردها و تاثیراتش در رفتار ما کرد دوره های لندمارک فروم بود. تعریف های زیادی که شنیدم باعث شد توی این دوره ها در هند شرکت کنم و بیشتر بفهمم مغز چه بازی هایی داره سرمون میاره و خودمون خبر نداریم! اینکه در نهایت بفهمی تو ذهنت هستی با همه پیش فرض ها و ادراکاتی که در خودش داره، یک ماشین بی معنیِ معنی ساز.. البته که دوره های لندمارک کاری به مباحث علمی نوروساینس نداره و اصلا رویکردش هم این نیست، و هدفش راهبری فردی هست (من بتونم راهبر خودم باشم) ولی من دیگه یک عینک نوروساینسی به همه چیزها داشتم.
جلسات روانکاوی
همون دوران بود که داشتم بیشتر و بیشتر با خودِ درب و داغونم آشنا میشدم. حالا دیگه از امینی که توی جلسات مصاحبه میگفت نقطه ضعف؟ نقطه ضعفی ندارم، یا نهایتش چند تا نقطه قوتش رو به شکل نقطه ضعف قالب می کرد، رسیده بودم به امینی که پر از نقطه ضعف بود. به قول لندمارک راکت هایی که تا قبل از اون بهش آگاه نبودم و حالا حداقل 7-8 تاش رو میشناختم و میدونستم چطور داره باعث میشه یه جاهایی یه چیزهایی سر جاش نباشه و به قول معرفی کار نکنه. هفته ای یک بار جلسات روانکاوی می رفتم (دقت کنید روانکاوی با روانشناسی و روانپزشکی و مشاره و اینها فرق داره) و بیشتر به اعماق خودم نفوذ می کردم. نقاط تاریک ذهنم، چیزهایی که نمی دونستم و نمی دونستم که نمی دونم، داشت برام روشن تر میشد. دیگه عملکرد مغز و نورن ها با روان و رفتارم پیوند ناگسستنی خورده بود واسم. یادمه بعد از هر جلسه که میومدم خونه با هانیه می نشستیم و ساعت ها خودمون رو تحلیل می کردیم..
ویپاسانا
باور به اینکه همه چیز در حال گذر و تغییره چیزی نیست که به راحتی به دست بیاد. درکش آسونه و عمل بهش سخت، خیلی سخت. ویپاسانا یک متد مراقبه ست که از فلسفه بودا میاد، ولی گذروندن این دوره توی نپال برای من مثل جمع بندی همه چیزهایی بود که تا اون موقع در مورد نوروسایکولوژی یاد گرفته بودم. (اگر نمیدونید ویپاسانا چیه گوگل کنید یا اینجا هایلایت ویپاسانا رو بخونید)
همونقدر که نباید به یک حال خوش دل بست، نباید از یک حال ناخوش هم متنفر بود. حتی نباید بهش بیتفاوت بود. باید بهش آگاه شد و نظارهاش کرد، یک نظاره خنثی، به حسی که دقیقا همون لحظه داری، یک مشاهده خنثی، اگر حس خوشایندیه بدون دل بستن و اشتیاق بهش (craving)، و اگر حس ناخوشایندیه بدون نفرت (aversion) و نادیده گرفتنش (ignorance)، یک آگاهی بدون سو، آگاهی به اینکه هیچ چیز پایدار نیست، همه چیز همیشه در حال گذره، همه چیز هر لحظه در حال تغییره،
آنیچا..
آنیچا..
آنیچا..