امین مهرا
امین مهرا
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

عکسی که کاش از آن دختر طلایی گرفته بودم، اما… .



در دل غروب، نور طلایی از آفتاب غروب به موهای سپید پدربزرگ رنگی از طلا بخشیده بود. هر تار مو روایتگر داستانی از روزهای دور بود، داستانی سرشار از عشق و امید. دستان کوچک او نیز در دستان گرم پدربزرگش گم شده بود، انگار که ریشه‌هایی از هم تنیده‌اند و پیوندی عمیق دارند. چشمان کودکیش مانند دو دریای آبی بودند که در آن جاودانگی آسمان و ابرهای نازک سفید، منعکس شده بود. لبخندش به گونه‌هایش عمیق‌ترین چین ها را بخشیده بود، گویی طبیعت خود را بر چهره‌اش به تصویر کشیده است.

پیچش موهای بلوندش مانند برقی طلایی، با سارافون پرتغالی رنگ خورشید را به یاد می‌آورد، اما همچنان آرام و قرار نداشت. شیرینی کودکانه‌اش، هر اخمی را به لبخندی دلنشین تبدیل می‌کرد. با شوق و ذوق، به داروخانه قدم گذاشت. دخترک با صدایی معصومانه جعبه‌ی تگاتارد 400 را به ما نشان داد و با نگاهی به پدربزرگش پرسید: «بونن وار؟» (آیا از این دارید؟)

-یوخ!

با شنیدن پاسخ منفی به سرعت در پاشنه‌ی پایش چرخید و به دنبال پدربزرگش از در بیرون رفت؛

ولی ما نمی دانستیم به خاطر نبود دارو شرمنده باشیم یا در زیبایی جست‌و‌خیزهای کودکانه اش غرق شویم؟

و آن لحظه، تکه‌ای از بهشت بود. لحظه‌ای که زمان متوقف می‌شد و تنها عشق را به جریان می‌انداخت. عشقی به زیبایی غروب آفتاب، عمق اقیانوس و پاکی آسمان. ای کاش می‌توانستم این لحظه را برای همیشه در قاب دوربینم حبس کنم، و ای کاش این تصویر را به نسل‌های آینده هدیه می‌کردم تا بدانند عشق چیست و پیوند بین نسل‌ها چقدر زیباست.





عشقتصویرداستان عکس منعکاسیویرگول
#داروسازکازمتولوژیست فعال تجهیزات_پزشکی #کپی_رایتر و کارشناس تولیدمحتوا؛همکاری جدید پذیرفته می شود! https://t.me/Pharmacist12345
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید