امین قطبی‌فر
امین قطبی‌فر
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

از خیال تا واقعیت (پیشنهاد می‌کنم حتما بخونید!)

می‌خوام درباره یکی از اشتباهاتی که تو زندگیم انجام می‌دادم، بنویسم. این متن شاید بیشتر یه یادآوری به خودم باشه، برای وقتایی که فراموش می‌کنم و دوباره میزنم تو جاده خاکی.

زندگی کردن تو خیال یکی از عجیب‌ترین تجربیاتی بود که باهاش درگیر شدم. چرا عجیب؟ چون تو نمی‌تونی تفکیکی بین واقعیت و خیال ایجاد کنی و اینقدر ذهنت توی پردازش و ساخت خیال قدرتمند عمل می‌کنه که عملا دیگه انرژی زیادی برای تشخیص واقعیت از خیال باقی نمی‌مونه. اجازه بدید یکم بیشتر توضیح بدم.

یه وقتایی ما آدما تو زندگیمون درگیر یه سری مشکلات و تروما‌هایی می‌شیم، اکثرشون رو هم نه بهش می‌پردازیم و نه حلش می‌کنیم. مثلا مرگ یک عزیز. از دست دادن یک فرد مهم تو زندگیمون، مثل جدایی از یک دوست صمیمی یا شکست تو رابطه عاطفی، مشکلات ارتباطی با خانواده و کلی موارد دیگه. ما با اکثر این موارد بدون اینکه دربارشون حرف بزنیم و با خودمون حلشون کنیم، به یک هم‌زیستی می‌رسیم و همینجوری که اطرافمون چرخ می‌زنن، باهاشون زندگی می‌کنیم. حالا این وسط چه اتفاقی میفته؟ اینکه بعد از سال‌ها زندگی وقتی اطرافمون رو نگاه می‌کنیم، چیزی جز تروما و مشکل نمی‌بینیم. انگار غرق شدیم تو همه اینها و یه مرز بزرگی با زندگی واقعیمون به‌وجود اومده. تو همین حین مغز ما هم شروع می‌کنه ساختن خیال‌های جدید، چه درباره آینده، چه درباره همین لحظه‌ای که توش زندگی می‌کنیم. نتیجه رو می‌شه تو دو بخش دید. اولی اینکه دیگه نمی‌تونیم از لحظه حالمون لذت ببریم و دومی هم چون آینده رو با خیالمون ساختیم، هرچیز واقعی که باعث می‌شه برناممون خراب بشه، باعث می‌شه حالمون بد بشه.

بذارید با چندتا مثال از زندگی خودم این مسئله رو بیشتر توضیح بدم. من تو زندگی اینقدر غرق خیال شده بودم که هرچیزی در دنیای واقعی برام اتفاق میفتاد، اگر با چیزی که خیال کرده بودم یکی نبود، تصمیم می‌گرفتم اون لحظه رو خراب ‌کنم تا همچنان اون خیال برام واقعیت باشه و واقعیت یک خیال. مثل روز تولدم. من در خیالم باید یک فرد غمگین و تنها در روز تولدم باشم. حالا اگه آدم‌های اطرافم بهم اثبات بکنن که امین، تو تنها نیستی و ما هستیم، به یادتیم و شرایطی برای خوشحالی تو ایجاد می‌کنیم؛ ذهنم شروع به ایجاد نارحتی‌هایی در لحظه می‌کنه که هم اون تولدی که برام گرفتن رو با غم سپری کنم و هم در نهایت تنهاتر بشم. درباره آینده‌ هم دقیقا همینه. مثلا من یک پلن با جزئیات تمام می‌ریزم و هیچ خطایی در نظر نمی‌گیرم، خب خیاله دیگه، همه چی قراره طبق برنامه پیش بره. حالا اگه یک اشتباه و خطایی رخ بده، آنچنان بهم می‌ریزم که تهش می‌شم یک امین با سردرد میگرنی و بدون توان ادامه دادن، مغزم در کسری از ثانیه آنچنان شلوغ می‌شه که دیگه هیچ تصمیمی نمی‌تونم بگیرم. یا مثلا یه آدمی رو تو زندگیم از دست دادم و به جای اینکه نبودنش رو بپذیرم، انتخاب کردم سال‌ها با خیالش زندگی کنم، در انتها هم چیزی جز درد دلتنگی و تنهایی برام نموند.

با خیال زندگی کردن بد نیست به شرطی که بتونیم تشخیص بدیم چی خیاله و چی واقعیت. وقتی واقعیت رو با خیال اشتباه بگیریم، زدیم تو جاده خاکی. حرکت می‌کنیم ولی همراه با آسیب.

مادر پدر عزیزم، خواهر یکی یدونه من، ممنونم که همیشه هستید و دلم به بودنتون در دنیای واقعی زندگیم گرمه. دم دوستان و همکارانی هم که برای تولدم زحمت کشیدن گرم، تو واقعیت می‌دونم تنها نیستم.

پ.ن: تولدم یک ماه پیش بود ولی الان نوشتنم اومد :)

خیالواقعیت
کارم جابه‌جایی ایده‌ها از ذهن آدم‌ها به دنیای واقعیه. اینجا داستان‌هایی از تجربیات کاری خودم می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید