از دریغ که گذشت
از نومیدی
از ترک شدن...
پس ما کی دوباره همدیگر را ملاقات خواهیم کرد!؟
به جان غم
که غم همیشه اشتباه می کند!
می بردت به آغوش خیال
شادت می کند!
سرکش ات می کند
تمام بیگانگانِ خیابان را
معشوقه ات می پنداری که از دست داده ای
انگار که ستون فقرات ات ریخته باشد روی زمین
و هی به پشت سر نگاه کنی...!
قلبت را پرت می کنی در غبار
و دیگر هیچ نمی بینی،
در ضربان تنهایی
خود را از خدایگان می پنداری
اما ناگهان می فهمی
هر آن کس اندازه ی خدا دوام بیاورد
ابله می شود!
و این آغاز عشق ورزیدن است
سرافکنده ات می کند...
به جان غم
که جانِ تو را از من ربوده است
کهن سالی آورده ای بر این چهره ی جوان،
زالِ موهات را
به اندرزِ سیمرغ نبند،
دل نگاه دار
پیشِ پا افتاده...!
اما می دانم
ذهن سرخوش ات
بی خبر از رازی ست
که اشکالِ پیروزمندانه ی از خود بی خبری را
در من بیدار کرده است
و قادر ام کرده ای به نادانی!
و من برای خلق خدا، می رقصم...
خوش خیالم!
اما نمیدانی ضمیرم در زانوهایم فرو رفته است
که بر زمین اش می کوبم...
از من که گذشت
از تو که گذشت
از غفلت
از فراموشی...
پس ما کی دوباره همدیگر را ملاقات خواهیم کرد؟
به جانِ غم
غم ام تویی
که از دستانم! دستانم!
هیچ ردی از مرگ نخورده به تنت
اما انگار مرده ای!
در سرانگشتانم...
امین رحمتی