می گویی می روم
من می گویم تو می روی
می گویند نمی ماند هیچکس!
اما
اما به جای ما که غم خواهد زیست!
پس هیچکس عهدی را نشکسته
همه وفادارانِ غم اند
ما در این میانه مهملاتِ عشق می بافیم...
صورتیِ پیراهن ات را
به زیر چانه ی لبخند که بگذاری
لاطائلاتِ زیر لبانت را،
بالاخره
چیزی رخ خواهد داد که بتوانم نام اش را بگذارم دست!
و این بزرگ ترین خوشه از استخوان توست
شکوهِ ابلهانه ی خاطری ست آشفته
از شب، تا سراسرِ شب...
و دست ها
از هر طرف که بیایند
در پاها می روند...!
می خواهم پنهان ات کنم
در سرم
شبیه روزهای طولانی
شبیه شب های بلند
دورتر از زمزمه های خاطره و رویا...
اما یادم رفته است
داری راه می روی
درون کپه ای از برگ های خشک
در این سرِ خالی مانده
ای خِرخرِ مرگ...!
من که دارم می روم
صداها که بیفتند از سرم،
نه کسی در هوای من است
نه غبارم از چیزی!
من حیله های شادی را یافته ام
وقتی که آدم َدمِ دمیدن مرگ است
صدای دست ها بلندتر می شود
همه دهان ها آواز می شوند،
حتی تو می گویی می مانی!
من اما می دانم
همه مهملات عشق می بافیم،
بدرقه ی کُنارهای تکیده ایم
تا ته دره...
که دست ها
از هر طرف که بیایند
در پاها می روند...
امین رحمتی