aminrahmaty
aminrahmaty
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

درخت واق

آنان که می گویند
از رنج انسان سرودن که هنر نیست، را
به انزال جنازه ها در جنگ می سپارم شان!
آخر جز درون دل آسودگی های تو
کجا می توان ریخت

و یر
             انه

        های

                       شهر ویران را؟

درون این بدن های تو خالی
که علف ها
و بنفشه ها
روی استخوان ها سبز می شوند
من تو را دوست می دارم
تو اما سینه هایت را می بُری
و در دستانم می فشاری این ابهام انتحاری را...
صدا می تواند بگوید دوستت دارد
صدا اما بالا نمی آید در این روانِ تهی
مگر در ژرفای حنجره
برای جاودانگی ها و دروغ ها...
که بخت، بعید بود،
وطن وهم،
و در میان تمام زنانِ غریبه در بامداد
تو بیگانه...

آخر
جز آنجا که ریسمان ها نامرئی اند
در میعاد زبان
می شود آیا گفت
که چیزی نیست بین ما
در این تبارِ غریب؟
می شود آیا گفت
پنجره ای نیستیم حتی
میان دو فضای خالی؟!
چنان که اضطراب دیوانه ها را می سازد
جنونی هست آیا
تا کشوری را بسازد از ناف های دوزخیِ تو و من؟

چه گویم ات
که عریانی و مرگ
نزدیک ترین دوستان من اند
و حالا دارم با کسی سخن می گویم
که قدم هایش دیگر جیغ نمی کشند
و در سرم سخن می گوید
"درختِ واق"


امین رحمتی

فضای خالیدرخت واق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید