این کشور که مرا دوست نمی دارد،
از ژرفای هزاره ها روبروی من بیا
چونان پرنده ای که از دست پریده
اما به سوی صخره باز می گردد...
و مرا بکش
در جایی که تنها سلاح ما وهم است!
و همه چیز مرا می کُشد
پرتاب تاس
لبه ی سکه
آتش تفنگ...
تو دست بزن!
حتی رد اگر کنی سینه ی مرا
از هوش رفتنم را بیدار کن
چونان بذرهای قاصدکی شکفته از ساقه...
که صدای دست ها
عبور ریل قطار است از زمانه ی ما
و قطاری که حمل می کند اجساد گذشته را
و نامیرانِ آینده را می آورد که بمیرند!
دست بزن
و در جیب های خالیِ من
تانگو برقص
که در من پیچیده ای
چونان تار عنکبوت های تنیده در خلأ!
دست بزن، بزن به صورت من
که یخ بسته اند بلورهای غریزه...
اما
افسوس ما که هزاران شهر آفریده بودیم
جهان تمام پنجره هایش را بسته بود...
در یاد منی
شبیه بادهای خشن بر ساقه ی گیاه
چونان یخبندان که بدن را می سوزاند
و انگشت که بگذارند روی پوست
یشمِ جلادیده می ماند برجای...
در یاد منی
چونان غذای فاسدِ گندیده...
امین رحمتی