همیشه جای چیزی خالی است،
شهری آرام، که بی وجود بمب ها
بخشایشگریِ مرگ را نمی فهمد،
یا اینکه نشسته ای
و به چیزی نمی اندیشی
اما تقلایی در تو است
چونان پنجه های سگی
که قلاب می شوند
روی یک سطلِ پر از کثافت
تا ذکاوتِ پوزه طلب کند چیزی...
اما نمی دانم
میان تنهایی آدم ها
آدم چکاره است...؟!
هم وزنِ غیاب توست
قلب من،
زنده می پندارم ات اما این سوگواری
تو را محترم نمی دارد
و مرا نجات نخواهد داد
من فرو می ریزم
ناساخته...
راهم را به پایان رسانده ام،
من می روم اگر
یا تو که می مانی
غایت اعصاریم که رویاروی هم می آییم..!
با اشاره اما نه،
که ما سایه های دیروزمان را عوض کردیم،
نه حتی با بدن های مان
که ستارگان نوبرهنه را آسمانی نیست....
ای دخترِ صدا!
ای بی نامی، شهوتِ نامِ تو بادا!
با کوتاه ترین مشاجرات گیسویت
مرا در منافذ خودت جا ده
با دمی درنگ
تا تعلیقِ اشاره
تا حجاریِ فضا...
می دانم
تو نیستی آنجا که من می اندیشم،
تصویرِ تو شاید رسد به رستاخیز
اما پایانِ تصاویر، پشت سر ماست
و من راهم را به پایان رسانده ام...
امین رحمتی