مردانِ تنها
در پیراهن های آستین بلند
گم می شوند!
و زندگی "تا" شان می زند تا آرنج
و این فدمتِ بی کرانگی ست...
اما عشق، چه جانوری ست
که در یک شب، هزار انسان را می کشد
که یکی را زنده بدارد
و آن یکی را هزاران مرگ می زاید!؟
من
و عشق
سه چهره ی خسته!
من شب را زاییده ام
بی آنکه زن باشم
چونان که از آیینه جیغی فواره بزند
که هیچکس نداند
کدام ساعت
از دهان چه کسی آنجا مانده است!
اما تصویر تو در سنگ کامل می شود
رویایی اگر
یا که هیولای یادبود...
ای صمیمانه ترین لغزش من
که ریتم شرِّ منی زیر پای عابران
روی پله های مترو
که یواش ترم می بری برای خطور خودم،
من نیست که بیرون می راند!
حتی اگر که دیروز را هم اشتباهی بروم
که نرسم به تو...
اسم بر باقیمانده بنا می شود
صورت بر باقی مانده
مرگ بر باقی مانده...
من بیرون رانده شده است
ای جمله ی نانجیبِ نجیب
ای جمله ی غیر انسانیِ انسانی
ای دوستت دارم!
من دهانم را باور نمی کردم پیش از تو
اما این بغض مهیب
نه مرا باور می کند
نه تو را...
تو گذشته ای از من
چنان که مرگ هم حتی عبور کند از من
مرا نمی بیند...
ای زیباییِ فرو رفته در پهلوی گلوله
نه به پستان های ورم کرده آری گفته ام
نه به چشم های آبی
نه مطلقا به هیچ چیز مهر آمیزی
که چشمان من
شرمگاه من اند!
پر از سخن های وقیح...!
امین رحمتی