مرا که جگر عشق را
می کوفتم بر دل کوه،
من که بی طنینِ نوایی سر به رویا گذاشتم،
مرا که قلب خالی از سرودم را
به زمزمه درآوردم
برای درختانِ بی برگ و بو
و آنگاه که، کسی را دوست می داشتم
از یادم می رفت دوست داشتن،
مرا که آه های مشقت نامم را کُشت
به نام خویش نخوانده ست کسی
از نوادگانِ دلیران...
در پیش شمایل سهمگینِ من
بی رنگ و مات، در هر سمت
این چه شرمی ست
در هم قدر دیدنِ آشنا و بیگانه!
این، جز طغیانِ پلک چه می تواند باشد و
درایت خالیای چشم ها!
به خوابِ همه می آید آنچه آرزوی من است،
مست می شوند
و از دست می رود
در دلی که شده پیشخوانِ پیاله فروشی...
اما بر اشک های کسی، دیگر نخواهم گریست
که شانه هایم را بتکاند کسی اگر
سر است که می افتد
سرهاست که بر می خیزند!
سبک سری ست اگر که بگویم
مکثی عبث ام
میان رفتن
و ماندن،
خونِ ریخته ی به رگ بازگشته...
آنان که مرا می ترسانند از پایان
نمی دانند
که روز هم چندان پربار نبوده است
چنان که وداع
و شب از حواس پرتی ها!
من عصرِ بی پایان ام
که بی طنینِ نوایی سر به رویا گذاشتم...
امین رحمتی