به صفحه سفید کاغذ که بدترین دشمن یک نویسنده است، خیره شده بود و از مغزش که فرمانروایش بود، درخواست استراتژی مناسبی برای پیروزی میکرد. در همین حین، ناگهان سوار نظام لشکرش به دشمن یورش بردند و نخستین گامِ پیروزی را با این کلمات برداشت:
«امید داشتن به هیچ نابودگره.»
بعد از نوشتن این جمله، کلمات یکی پس از دیگری از ذهنش وارد صفحه نمایش میشدند و قبل و بعد از این جمله قرار میگرفتند تا یکی دیگر از داستانکوتاههای کتابی که قرار بود به ناشر تحویل دهد، تکمیل شود. بعد از انتخاب اسم برای داستانی که چند لحظه پیش نوشته بود، نگاهش را از لپتاپ برداشت و به چکلیستی که به دیوار روبرویش میخکوب شده بود چشم دوخت. یک تیک در دایرهی کوچک کنار "نوشتن داستان کوتاه امروز" زد و اسم داستان هم جلویش نوشت: امید به هیچ!
دلش میخواست زمان باقی مانده را از نوشتن فاصله بگیرد و برود سراغ فصل اول رمان وقتی نیچه گریست.
زنگ ناقوس سان سالواتوره، رشته افکار یوزف برویر را پاره کرد.
ساعت سنگین طلا را از جیب بیرون کشید؛ ساعت ۹ بود.
بار دیگر نوشته کارت حاشیه نقرهای را که روز پیش دریافت کرده بود، مرور کرد…
کمکم غرق در کلمه به کلمه کتاب شده بود که زنگ هشدار موبایلش به صدا در آمد. کتاب را بست و کت مشکی رنگش را پوشید. امروز روز زوج هفته بود و نمیتوانست اتومبیلش را از پارکینگ خارج کند. زیر آسمان پر از دود شهر، از سرخوشی، هماهنگ با آواز پرندگان قدم برمیداشت. بهار را از هر فصل دیگری بیشتر دوست داشت. سبز شدن دوباره درختان و میوه دادن آنها و زندگی دوباره طبیعت، به او امید میداد که روزهای خوب هم از راه میرسند.
وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید، با دستمال کاغذیای که همیشه در جیب سمت راست کتش میگذاشت، خاک روی یکی از صندلیها را پاک کرد و سپس به انتظار رسیدن اتوبوس نشست. به ساعت مچیاش خیره نگاه میکرد. هر ثانیهای که میگذشت، استرس او برای تاخیر در اولین روز کاریاش بیشتر میشد. از ترس اینکه مبادا دیر به شرکت برسد، از ایستگاه فاصله گرفت تا کمی جلوتر، سوار تاکسیای که از دور میآمد شود.
راننده مردی خونگرم بود و طبق عادت اکثر راننده تاکسیها، همان ابتدا سر صحبت را باز کرد. خواست بحث سیاست را پیش بگیرد اما نویسندهی جوانِ داستان از آنجایی که حوصلهی بحثهای بیسر و ته سیاسی را نداشت، سریع موضوع را عوض کرد و گپوگفتی را درباره کتاب و کتابخوانی شروع کرد.
پیرمرد با این وجود که بیشتر عمرش را چه زیر آفتاب، باران و یا برف در همین ماشین و ترافیک سنگین تهران سپری میکرد و با آدمهای زیادی سر و کله میزد، هر شب چند ساعت را به کتاب خواندن اختصاص داده بود و حرف زدن با او برای نویسندهی جوان بسیار لذتبخش بود؛ در حدی که پسر دوست داشت هیچ کسی سوار نشود و خودش هم به شرکت نرود تا بتواند همینطور با او دربارهی کتابهایی که خوانده صحبت کند.
گرم صحبت بودند که راننده کنار زد تا زن جوانی که دست پسر کوچکش را گرفته بود، سوار تاکسی شود. پسرک مثل ابرهای بهاری میبارید و مدام مادرش را به این خاطر که آن ماشین را برایش نخریده، بازخواست میکرد. مادر اما با حوصله و مهربانی او را نوازش میکرد و توضیح میداد که آن مقدار پول را به همراه نیاورده بوده؛ اما بچه به هیچ صراطی مستقیم نبود و حرف خودش را میزد. در آخر هم قول خرید آن ماشین در فردا را از مادرش گرفت تا کمی آرام شود.
ترس نویسنده بیجا نبود. با آمدن آن مادر و پسر، پیرمرد سکوت اختیار کرد و بحثشان ناتمام ماند. در طول جر و بحث مادر و پسر، همهی حواس نویسنده به پیرمردِ راننده بود و متوجه شده بود که او بیشتر به جای خیابان، حواسش به صندلیهای عقب ماشینش است؛ جایی که مادر سعی داشت پسرش را آرام کند.
بعد از چند دقیقه سکوت سرسامآور، بالاخره پیرمرد حرفش را زد. از آینه به مادر نگاه کرد تا نشان دهد او را مخاطب قرار داده و گفت: «دخترم تو امروز قول خرید اون اسباببازی رو به بچهات دادی، خواهش میکنم حتماً به قولت عمل کن و فردا اون ماشین رو براش بخر. اجازه نده حسرت داشتن چیزی تو دلش بمونه، امید داشتن به هیچ نابودگره.»
مادر تعجبش را پنهان کرد و در جواب گفت: «حتماً پدر جان، حتماً. فردا اون ماشین رو برا پسر قشنگم میخرم.»
لحظاتی را به صدای گویندهی اخبار رادیو جوان گوش میدادند که پسرک گفت: «آقا ما اینجا پیاده میشیم. بفرمایید.»
پیرمرد پول را نگرفت و گفت: «پسر جون، تو و مامانت امروز مهمون من بودید. برید به سلامت.» و رو به مادر گفت: «حرفم رو فراموش نکنیا.»
هرچه که مادر اصرار میکرد کرایه را پرداخت کند، بیفایده بود و راننده زیر بار نمیرفت و آخر هم هیچ پولی از آنها نگرفت.
وقتی دوباره حرکت کردند، نویسنده حس میکرد آنها تنهاترین انسانها در ترافیک تهران هستند. بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودش، سکوت سنگین میانشان را شکست و پرسید: «شما به چیزی امید دارید که فکر میکنید هیچه؟»
پیرمرد نگاهی به جوان انداخت و عکسی را از جیب پیراهنی که در تنش زار میزد بیرون آورد و در دست او گذاشت. بر خلاف پیراهنش که کهنه بود، عکس خیلی تَر و تمیز و نو نگه داشته شده بود.
«پسرمه. همون اوایل جنگ، سال 60 بود که رفت و تو یه نامه به من و مامانش قول داد برمیگرده و درسش رو ادامه میده و دکتر میشه. حالا چهل سالی میشه که منتظر برگشتنش هستیم. امیدوارم هیچ وقت به هیچ امید نداشته باشی و انتظار کسی که دیگه نمیاد رو نکشی، این انتظار میتونه نابودت کنه.»
حالا دیگر صورت پیرمرد از اشک خیس شده بود و دیگر نمیتوانست خودش را کنترل کند. این بار دیگر کلمات به یاری نویسنده نمیآمدند. به سختی لب باز کرد و گفت:
«واقعاً متاسفم که ناراحتتون کردم. امیدوارم یه روزی دوباره پسرتون رو ببینید.»
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
«من هم امیدوارم…»
اما چشمانش حرف دیگری میزد، چشمانش میگفت خیلی وقت است که دیگر به هیچ چیزی امید ندارد.