حسْبِ "بیحال" نویسی
آخرین سال قرن هم طی شد، قدری سختتر، قدری تلختر! تلخ و شیرینهاش رو در چند پردهی مختصر برای خودم خلاصه کردم تا بعدها تو خاطرم بمونه که چهها بر من «رفت»!
پردهی صفر:
این من بیآرزو!
خیلی ببار ابر! که دائم/ از تربتم درخت بروید/ این آرزوی اول من بود
از آرزو به بعد چه بودم؟/ کبریت نیمسوختهای که/ در حسرت درختشدن بود
سال که شروع شد، میون زمین و هوا بودم (همون لنگ در هوای خودمون)، کاملا بیآرزو، کاملا بیهدف! ارشدم تموم شده بود، از شغلم استعفا کرده بودم و نمیدونستم مقصد بعدی کجاست! یا چیزی نمیخواستم یا نمیدونستم چی میخوام!
پردهی یکم:
سالی که نکوست از بهارش پیداست!
نوروز برای من با یک دعوای عجیب شروع شد و این نویدبخش سالی بس نیک بود! (برای اطلاع از جزئیات دعوا، اکانت پریمیوم تهیه کنید!)
پردهی دوم:
اگه دستم به جدایی برسه/ اونو از خاطرهها خط میزنم!
اگه بخوام برای سال 1400، اسم انتخاب کنم، قطعا اسمش رو میذارم "جدایی"
متاسفانه شاهد بههمخوردن رابطههای زیادی بودم!
پردهی سوم:
گر مرد رهی میان خون باید رفت/ از پای فتاده، سرنگون باید رفت
لابلای همهی این بلاتکلیفیها، یه دغدغهی دیگه هم داشتم: خدمت «مزخرف» سربازی!
اواسط اردیبهشت، یکی از دوستام آگهی «استخدام نیروی امریه» برام فرستاد، رفتم مصاحبه و اکی شد. خلاصه قرار شد برم امریه (زوریه)!
پردهی چهارم:
هر جا هوا مطابق میلت نشد، برو/ فرق تو با درخت، همین پای رفتن است
«عامو کی میره امریه؟ امریه واسه چیته؟»
این سوال، جزو «سوالات متداول» ذهن من بود! چون جواب درستی براش پیدا نکردم، بر آن شدم که در جستجوی شغل جدید باشم!
پردهی پنجم:
یه وقتایی یه جاهایی آدم چیزی نمیدونه/ همیشه لحظهی آخر یکی راهو نشون میده
شغل جدید، نقطهی عطفی برام بود، تا حدی منو از بلاتکلیفی در آورد و با دوستای جدید آشنام کرد.
پردهی ششم:
صد حیف که این آمد و صد شکر که آن رفت
بعد از حدود ١٣۴ سال دورهی ریاستجمهوری حسن جان تموم شد. روحانی رفت، «روحانی» آمد.
پردهی هفتم:
دو سال میگذرد من هنوز سربازم/ وظیفهی شب و روزم ندیدهبانی توست!
تو این مقطع حساس دکترا قبول شدم! (دانشگاه رومبهدیوار) رفتم واسه ثبتنام، بهم گفتن شما سربازی، نمیتونی درس بخونی! هر چی میگفتم اشتباه میکنید، قبول نمیکردن. از من اصرار از اونا فشار!
خلاصه بعد از تحمل فشارهای عمیق، این مشکل با تدبیر مسئولین حل شد و خطر سربازی از بیخ گوشم رد شد!
پردهی هشتم:
ای عمر ناآرام من! رفتی کجا؟/ ای آرزوی خام من! رفتی کجا؟
به قول رادیو چهرازی «چرا همه رفتهبودناشونو میذارن واسه پاییز؟» پاییز امسال نارنجی بود، کبود شد!
پردهی نهم:
جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی!
کمکم باید با موهای سفید روی سرم دوست بشم!
پردهی دهم:
عمر کردم صرف او، فعلی عبث کردم، عبث!
بعد از شرکت در کلاسهای دکترا، در این برههی حساستر کنونی دچار یأس فلسفی شدم! «چرا باید دکترا بخونم؟ چرا باید وقتم رو تلف کنم برای چیزی که دوسش ندارم؟» انصراف، گزینهی بدی نیست!
پردهی یازدهم:
پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو/ از شرم ناتوانی خود جان به سر شود!
ابتدای ١۴٠٠ بیآرزو بودم! اما الان بیشتر از قبل میدونم چی میخوام. میدونم سال ١۴٠١ باید برای رسیدن به آرزوهام خیلی بیشتر تلاش کنم!
پردهی دوازدهم:
و به جز چند اخم پرسنلی/ چیزی از زندگی به یادم نیست!
١۴٠٠ سال خیلی سختی بود! ١۴٠١ هم قرار نیست همه چی گل و بلبل بشه! اتفاقات سختتری در پیشه، باید پذیرای سختیهاش باشم!
#چهرازی #رادیو_چهرازی #پادکست #سال_نو #سال_جدید #عید_نوروز #تبریک_عید #حسین_صفا #سالار_عقیلی #محسن_چاوشی #چاوشی #دانشگاه #عکس_دانشجویی #سرباز #سربازی #امریه #روحانی #انتخابات #رئیسی #کلیپ_طنز #کلیپ_خندهدار #زندگی_دانشجویی #دکترا #یاسر_قنبرلو #احسان_خواجه_امیری #ترانه #آهنگ_نوستالژی #سعید_صاحب_علم
#حسب_حال