آورده اند که!
«یه کوهنورد، تصمیم میگیره، یه شب تو تاریکی، قله معروفی رو فتح کنه. همنیجوری که از کوه بالا میرفته، نزدیک قله، یهو پاش سر میخوره، پرت میشه پایین، تا یه جا طناب دور کمرش محکم پیچ میخوره، وایمیسته.
یه چند دیقهای تو همین حالت میمونه و تا مرز یخ زدن پیش میره. شروع میکنه به گریه و زاری و از خدا میخواد نجاتش بده. تو گوشش، ندایی میپیچه، میگه: هی پسر! طناب رو پاره کن، بپر. میگه من نمیپرم، بپر، من نمیپرم ... خلاصه به ندای درونش گوش نمیده.
فردا صبح پیداش میکنن، میبینن تو فاصله یه متری زمین یخ زده.»
این حکایت رو تعریف کردم تا بگم:
ما برای رسیدن به موفقیت یا اون چیزی که دوستش داریم، باید جرات کنیم دیوونگی کنیم. باید اون طنابی رو که فکر میکنیم خوشبختیمون رو تضمین میکنه، پاره کنیم.
گاهی لازمه برای استیو جابز شدن، دیونگی کنیم و ترک تحصیل کنیم. گاهی لازمه برای هنرمندن شدن قید حقوق کارمندی رو بزنیم و از کار بیکار شیم.
قدم گذاشتن، در راهی که نه آیندهی روشنی داره، نه حال با حالی، دل میخواد. ولی تا پا تو مسیر نذاریم، به مقصد نمیرسیم.
قبل از این که عاقل باشیم، لازمه دیوونه باشیم و گرنه از اصلا فرصت نمیشه از عاقل بودنمون استفاده کنیم.
آدمای بزرگ قبل این که خیلی عاقل باشند، خیلی دیوونههای بزرگی هستند.
اصلا شاید روزی تحقیقی انجام بشه، نشون بده که میزان موفقیت افراد با میزان دیوانگی آنها همبستگی پیرسون داره!
ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
شما چطور؟ دیوانهاید؟