amin zamani
amin zamani
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

هوا را از من بگیر، انتگرال را نه!

«بله، آقای محمدی! بنویسید، ریاضی. شازده‌ی ما دوست داره مهندس بشه». داستان زندگی من، درست با همین دیالوگ شروع شد. من دوست داشتم برای ادامه تحصیل برم هنرستان، اما متاسفانه نظر بابام به نظر بنده نزدیک نبود! به زعم پدر گرامی، من در اون سن و سال، ناقص‌العقل بودم، اما با این وجود به شدت تاکید داشت ازم یک بچه‌مهندسِ نخبه تحویل جامعه بده (البته که بابام بعد از سال‌ها به اشتباهش اقرار کرد).


به هر تقدیر، دانش‌آموز رشته‌ی ریاضی شدم و از همون دوران دبیرستان، بابام من رو مهندس صدا می‌زد! من هم با این که برای پاس‌کردن ریاضی، هندسه، جبر، آمار، حسابان و سایر وابستگان، مشقت‌های فراوانی رو تحمل می‌کردم، با این مهندس‌‌شنیدن‌ها، حسابی قند تو دلم آب می‌شد! اما به هر ضرب و زوری، با پاس‌کردن ناپلئون‌وارانه‌ی درس‌ها، داشتم مدارج ترقی رو یکی پس از دیگری طی می‌کردم، تا این که رسیدم به حسابان! حسابان اصلا شوخی‌بردار نبود، رسما غول مرحله‌ی آخر بود، ساده‌ترین درسش رو هم نمی‌فهمیدم، حد و مشتق که دیگه هیچ! در اون برهه‌ی حساس کنونی، کاری از دستم بر نمی‌اومد، جز این که اقوام پدریم رو یاد کنم، البته به نیکی (بعدها فهمیدم که زندگی من همیشه در برهه‌ی حساس کنونی به سر می‌برده و من همیشه به یاد اقوام پدریم بودم).

هنوز با حد و مشتق کنار نیومده بودم که یه روز معلم حسابان اومد سر کلاس، یه علامت عجیب و غریب روی تخته‌سیاه کشید و پرسید: «کسی می‌دونه این چیه؟» از وسط‌های کلاس داد زدم: «ماره!» معلم‌مون که خیلی زودرنج بود، گچ رو پرت کرد سمتم و گفت: «نه، عنتر! این انتگراله». بزرگوار «الف» انتگرال رو به حدی غلیظ تلفظ ‌کرد که تا همین لحظه: نیست بر لوح دلم جز الف قامت انتگرال!

انتگرال، افیون توده‌ها!

منی که بیشتر از یک ماه طول کشیده بود تا بتونم نماد کج و معوج انتگرال رو روی دفترم نقاشی کنم، کنکور دادم و به لطف شیر مادر و نان حلال پدر، مهندسی قبول شدم، اون هم مهندسی برق! (عجیبه اما واقعی) بابام با دمش گردو می‌شکوند و من هم کم‌کم آماده می‌شدم برای ادیسون‌شدن! درسته ریاضی رو دوست نداشتم، اما از حق نگذریم، خیلی خوشحال بودم که قراره واقعا مهندس بشم و دیگه خبری هم از انتگرال و اعوان و انصارش نبود.

هنوز عرق جشن قبولی‌مون خشک نشده بود که جلسه‌ی اول، استاد اومد سر کلاس و سلام‌نکرده روی تخته نوشت: «کاربرد انتگرال». بزرگوار «الف» انتگرال رو چنان غلیظ روی تخته نوشت که من از ته کلاس با تمام وجود حسش کردم و همون لحظه سردر دانشگاه رو سرم خراب شد (البته دانشگاه‌مون سردر نداشت، عوضش دم در ورودی یه تابلو داشت که با خط خوش روش نوشته بودن: ورود با لاک ممنوع!).

گذشت و گذشت، اما این رنج مدام، این انتگرال لعنتی رهامون نکرد. تازه ریاضی 2، اوضاع وخیم‌تر هم شد. خودش کم بود، رفت دوستاشم آورد: یگانه، دوگانه، سه‌گانه، ناسره، نامعین، جز به جز، صلیبی و هزار کوفت و زهرمار دیگه! (بابا انتگرال یکی، 2 تا، چه خبرتونه؟ چه خبرتونه؟) با این وجود، امتحان ریاضی 2، نقطه‌ی عطف زندگی من بود. استاد که برگه‌های امتحان رو پخش کرد، دیدیم همه‌ی سوال‌ها از انتگراله، حقیقتا ما هیچ ما نگاه! ما که می‌گم، یعنی؛ تک‌تک اعضای کلاس بدون استثنا! اون روز فهمیدم که من تنها نیستم و در مبارزه با انتگرال، جماعتی رو در کنارم دارم. متوهرانه (می‌خواستم بنویسم چه‌گوآراوارانه، دیدم یه مقدار سخت می‌شه!) روی برگه نوشتم: «استاد! من حاضرم از یک تابع هزاران بار مشتق بگیرم، اما حتی یک بار هم تن به انتگرال ندم» و سریع، فوری و انقلابی ریاضی 2 رو افتادم!

بهار بود و فصل مزدگیری!

من که دچار افسردگی پس از امتحان شده بودم، باید بالاخره مزد زحمتام تو دانشگاه رو می‌گرفتم. این همه راه اومده بودم، نمی‌شد دست خالی برگردم! یه روز تو لابی دانشکده نشسته بودم (البته دانشکده‌ی ما اصلا لابی نداشت، رو چمن نشسته بودم)، به خودم گفتم: «امین! اصلا مشکلت با انتگرال چیه؟ شاید این بیچاره واقعا مهمه. سعی کن، شاید بتونی دوسش داشته باشی!» خیلی سعی کردم، خیلی زور زدم تا بالاخره عاشقش شدم، اما عاشق انتگرال نه، عاشق دختری که روبروم نشسته بود و داشت با رفیقش تمرین ریاضی 1 کُپ می‌زد. اون روزا تازه تنظیم خانواده رو پاس کرده بودم و بدم نمی‌اومد آموخته‌هام رو در مسیر درست، استعمال کنم!

رفتم جلوتر، دیدم دارن انتگرال حل می‌کنن. اولش چندشم شد، اما به خودم گفتم: «امین! الان وقتشه، باید تهدید رو به فرصت تبدیل کنی». گفتم بذارید، کمک‌تون کنم. یکی‌شون گفت: واقعا بلدی؟ گفتم: «هر چی باشه، من چند تا انتگرال بیشتر از شما پاره کردم!» خلاصه با کلی دروغ و دغل تونستم کیس مورد نظر رو راضی کنم و فرداش تو لابی (چمن کنار دانشکده) انتگرال یادش بدم! من؟ انتگرال؟ تدریس؟ الله اکبر از قدرت عشق!

خیلی زود دیر شد و فردا از راه رسید! کلی استرس داشتم، اما چاره‌ای نبود باید پای عشقم می‌موندم! جلسه‌ی تدریس شروع شد، بهش گفتم، «می‌دونی انتگرال چیه؟» گفت: نه! گفتم: «عیب نداره، انتگرال، برعکس مشتقه»، خیلی ملیح خندید، گفت: «ببخشید، اما مشتق چیه؟» گفتم: «حد می‌دونی چیه؟» گفت: « آره بابا، مرز، حد و حدود و این چیزا!» این دفعه من لبخند ملیحی زدم، گفتم: «آره! اما می‌خوای برای این که پایه‌ت محکم شه از قضیه‌ی فیثاغورث شروع کنیم؟» گفت: «قضیه چیه شیطون؟» هر جور حساب کردم، دیدم به صلاح نیست که ما با هم باشیم، چون نسل‌‌مون به تنهایی می‌تونست میانگین آی‌کیوی آریایی‌ها رو حداقل 10 نمره پایین بیاره. عشق، اولین کاربرد انتگرال برای من بود، هر چند نافرجام!

کاربرد انتگرال؛ دعوا با شیشه‌بر

خداروشکر من هیچ وقت پول و پله نداشتم، به همین دلیل تو زندگیم ریاضیات و حساب و کتاب خیلی کاربرد نداشته، انتگرال که دیگه هیچ! اما دست بر قضا یه بار بابام می‌خواست برای یه میز دایره‌ای شکل، شیشه بخره و با شیشه‌بر، سر هزینه بحث داشت. ماجرا از این قرار بود که شیشه‌بر محترم نمی‌تونست حساب کنه برای ساخت میز، چقدر شیشه نیاز داره. بابام و شیشه‌بره داشتن بحث می‌کردن که یهو زد به سرم، بپرم وسط حرف‌شون (لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شه) و گفتم: «من مهندسیم! بذارید براتون حساب کنم». بابام از شدت خوشحالی حسابی چشاش برق زد!

با استفاده از عدد پی و با کمک انتگرال‌های متعدد، محیط و مساحت دایره رو (تا چندین رقم اعشار) حساب کردم و گفتم، فلان قدر شیشه نیاز می‌شه و هزینه‌ش هم فلان عدد می‌شه. کلی سعی کردم به شیشه‌بر حالی کنم که چی به چیه، اما قاعدتا چیزی رو قبول نکرد. جالب‌تر این که بابام هم حق رو داد به شیشه‌بره! این جا همون جایی بود که بابام به اشتباهش اقرار کرد و گفت: «من نباید تو رو ریاضی ثبت‌نام می‌کردم، آخه احمق! تو رو چه به مهندسی؟!»

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی!

به هر شکل، بعد از گذشت ١٣ ترم ناقابل، نایل به دریافت مدرک مهندسی شدم. چی از این بهتر؟ اما حقیقتا دیگه ذوقی نداشتم، خیلی خسته بودم و با خودم عهد کردم که بیشتر از این آبروی ادیسون رو خدشه‌دار نکنم! فی‌الواقع از برق فرار کردم و عطایش را به لقایش بخشیدم. بی‌خیال مهندسی شدم، گفتم من باید مدیر شم. این مملکت از غیبت مدیران لایقی مثل من رنج می‌بره!

مرحله‌ی بعدی شروع شد؛ کنکور ارشد! از اون جا که بنده دریا هم برم، باید یه فروند آفتابه همراهم باشه، از شانسم کنکور مدیریت کلا 3 تا درس داشت که یکیش ریاضی بود! ریاضیش هم سرشار از انتگرال بود، از انتگرال ساده بگیر تا ویژه با قارچ و پنیر! عرصه بر من حسابی تنگ شده بود و از هر طرف که رفتم جز انتگرال نیافزود! فهمیدم که باید برم، قفس وطن برای پرواز بال‌های من تنگ بود. با چند نفر در مورد مهاجرت مشورت کردم، گفتن: «بهترین راه برای رفتن، ویزای تحصیلیه». فکر کن! بشینی یه عمر درس بخونی، بعد بری اون ور آب، باز بشینی یه عمر درس بخونی! بابا من از پس انتگرال‌های چشم و ابرو مشکی ایرانی بر نیومدم، انتگرال‌های بور و زبون‌نفهم خارجی رو کجای دلم بذارم! نه، مهاجرت هم دردی از من دوا نمی‌کرد.

واسه یه سامورائی، همه جا ژاپنه!

باید می‌موندم و وطن رو از نو می‌ساختم، اگر چه با استخوان خویش! دربه‌در دنبال شغلی بودم که برازنده‌م باشه. تو همین گیرودار، یه روز که رفته بودم بانک تا وام بگیرم، دیدم پسر جوونی وارد بانک شد و همه‌ی کارمندا تا کمر که چه عرض کنم، تا کف زمین به احترامش خم شدن! کنجکاو شدم ببینم، طرف چه ورقیه! «عه؟! این که اکبر زپرتیه!» اکبر، هم‌کلاسی دبیرستانم بود. انقدر دست‌وپاچلفتی بود، بچه‌ها و حتی معلم‌ها، زپرتی صداش می‌کردن (البته تو بانک بهش می‌گفتن، مهندس) و دیپلم‌نگرفته ترک تحصیل کرد، رفت پیش باباش تو بازار.

از فضولی داشتم می‌مردم، رفتم جلو، خودی نشون دادم تا شاید مهندس اکبر زپرتی، ما رو به خاطر شریفش بیاره. خداروشکر به جا آورد. فهمیدم، رفته تو کار واردات ابزار از چین و برای خودش کیابیایی داره! اکبر، مهندسی بود که تو زندگیش حتی یه دونه انتگرال هم حل نکرده بود! اون لحظه، فقط انتگرال‌های بی‌همه‌چیزی که تو این سال‌ها حل کرده بودم از جلو چشمم رژه می‌رفتن. اکبر ازم پرسید: «از خودت بگو، تو چی کار می‌کنی؟» من هم با صداقت مثال‌زدنی‌م گفتم: «هیچی، دنبال کارم!» اکبر زپرتی هم لطف کرد و پیشنهاد کار بهم داد!

یه سوزن به خودت بزن، یه جوال‎دوز به انتگرال!

شاید باورتون نشه، اما من هنوز هم که هنوزه، تو سن 37 سالگی دارم با انتگرال سر و کله می‌زنم. در ازای چندرغاز پول، امتحان ریاضی 1 و 2 دانشجوها رو حل می‌کنم و در مسیر شکوفایی علمی وطن قدم برمی‌دارم! بعضی‌وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم اصلا چرا با انتگرال انقدر عناد داشتم؟ درسته که انتگرال تو زندگیم کاربرد زیادی نداشت، اما خب مگه شوهرعمه‌م کاربرد داشت؟ تازه الان به نظرم انتگرال خیلی هم گوگولیه، سبیل قیطونی هم نداره و جوک‌های بی‌مزه هم تعریف نمی‌کنه!

یه انتگرال سخت، بهتر از یه سختی بی‌انتگراله!

ما نسلی بودیم که خیلی خوب یاد گرفتیم از سخت‌ترین تابع‌ها، حد بگیریم، اما هیچ‌کس یادمون نداد که چطور حد و حدود خودمون رو بشناسیم. به ما یاد دادن مشکل‌ترین انتگرال‌ها رو حل کنیم، اما به ما یاد ندادن که چطوری مشکلات‌مون رو حل کنیم. به ما گقتن، ریاضی رو دوست داشته باشید، اما کسی یک بار هم نگفت، عاشق خودتون باشید. تو مدرسه از ما اپراتورهایی ساختن که تابع تحویل بگیره و جواب پس بده! اما هیچ‌کس به ما جواب پس نداد که لابلای این انتگرال‌ها و مشتق‌ها خودمون رو چجوری پیدا کنیم! ما یادمون رفت که بین این حساب‌و‌کتاب‌ها باید زندگی کنیم!

امین زمانی

اینستاگرام من


دی ماه 1400


انتگرالجوک انتگرالانتگرال توییترانتگرال طنزمحتوای طنز
من امین زمانی هستم. لیسانس، برق خوندم، از برق فرار کردم، پناه آوردم به mba و شعر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید