محمدحسین اسحاقی
محمدحسین اسحاقی
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

داستان کوتاه معلم جنایتکار

زنگ خورد، بچه ها همه با سرعت از کلاس به سمت خانه هایشان متواری شدند، گویی از زندان گریخته اند. معلم هنوز در کلاس بود. عاقبت از شدت خشم با کف دستش چون تبری به روی میز کوبید، میز ناله اش به آسمان ششم رسید. آری میز دیگر جراحت شدیدی برداشته بود، فقط کافی بود تا گنجشککی برای استراحت روی آن فرود بیاید تا از وسط به دو نیم شود و روحش به برزخ سفرکند. معلم با قدم هایی سنگین به گرانی گام های فیل از کلاس خارج شد. نیمکت ها همه به صدا در آمدند و درگوش هم پچ پچ می‌کردند. تخته سیاه که از همه آنها پیر تر بود ناطق شد و همه سکوت کردند. تخته به میز گفت: میز... میز... آهای میز... صدامو میشنوی رفیق؟

نیمکت ها فکر کردند که دیگر تمام کرده است. اما نه میز هنوز کامل تکه هایش از هم جدا نشده بود.

میز گفت: آ... آ... آه، من مرده ام یا زنده؟

تخته گفت: خدا رو شکر که تو هنوز زنده ای دوست من.

میز گفت: چیزی از جانم نمانده، اما این چند صباحی که نفسم در گردش است، ناگفته هایی دارم برای آدم ها که طی سالیان متمادی از دنیا پند گرفتم، و این وظیفه به دوش شماست که آنها را از وصیت من آگاه سازید... اشک در چشمان نیمکت های جوان حلقه زد.

سکوتی که دیوارهای آنجا را خنجر میزد بر کلاس حاکم شد.

میز گفت: به آدمها بگویید دنیا به اندازه ذره ای از پرتوهای نور ارزش ندارد، بگویید همه آنها در خوابی هستند که به زودی بیدار میشوند که این بیداری با مرگ شیرین شیرین شیرین و تلخ خودشان اتفاق می افتد، بگویید در خواب به ساختن سیلو های گندم برای تلنبار کردن اموال دنیا نپردازند و در غفلت فرو نروند که چون از این خواب خوش برخیزند و هوشیار شوند به فانی بودن این خواب بس رذیل، به باوری راسخ می رسند. به آدمها بگویید که اکنون جهل باعث نابودی آنها در این خواب شده.

بگویید آنچه پس از بیدار شدن از این خواب زمستانی می ماند، نیکی هاییست که در حق یکدیگر کرده اند، فقط در این صورت هست که ارزش این خواب سر به فلک میکشد... و در آخر سلام مرا به معلم بی وفابرسانید. آه، حال موجود خوش سیمایی را میبینم که به سوی من می آید. با گفتن این جمله میز متلاشی شد. پس از گذشت ساعت ها از فوت میز، گچ سفید تمام وصیت های میز را روی تخته نوشت. فردای آن روز وقتی معلم سر کلاس آمد و متوجه شکسته شدن میز و وصیت آن رو تخته شد، گچ سفید را در دست گرفت، و روی تخته سیاه پیر نوشت: به علت مرگ نا بهنگام میز امروز درس تعطیل است.)))


#محمدحسین

#اسحاقی

#داستان_کوتاه

#معلم_جنایتکار

#کلاس #معلم #نیمکت #کلاس

معلمداستان کوتاه
من بیش از آن که هستی را زندگی کرده باشم، زندگی را تخیل کرده ام.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید