در مسير دنيا كه حركت ميكني و بزرگتر ميشوي اتفاقاتي مي افتد كه تا روزهاي گذشته سابقه نداشته.
مثلا وقتي براي بار اول يكي از عزيزانت را در بستر خاك ميگذاري و براي هميشه با او خداحافظي ميكني حسي را تجربه ميكني كه تا قبل از آن سابقه نداشته است. يا وقتي براي اولين بار طعم شيرين غذايي را ميچشي كه تا قبل از آن نخورده بودي متوجه ميشوي كه درِ جديدي به رويت باز شده است. اين دو مثال با هم مقايسه شدني نيست. فقط برای روشن شدن منظورم دو مثال با دنیا دنیا فاصله گفتم.
شايد عنوان مسير بي بازگشت تعبير درستي باشد.
شايد چيزي را چه تلخ چه شيرين بچشي براي بار اول و بار آخر!
إحساس افسردگي كه مي آيد چيزهايي ميبيني يا ميشنوي يا لمس ميكني كه تا بدين لحظه انگار وجود نداشته است.
اضطراب باعث ميشود مفاهيم أشياء و كُنه آن ها برايت تغيير كند.
عصبانيت يك پديده را برايت تبديل به يك اتفاق ديگر ميكند.
شادماني و شعف، مزه نوشيدني را كه هميشه سر ميكشيدي برايت گوارا تر ميكند.
واقعا هيچ روز هيچ چيز برايت دوبار اتفاق نمي افتد.
بوسيدن در سن ٢٦ سالگي با همان كار در ٤٦ سالگي تفاوت دارد.
با اين همه بديهيات چرا منتظر چيزهاي تكراري مينشينيم؟
مگر ميشود يك چيز نشدني بشود؟
وقتي با اين عينك به دنيا و مفاهيمش نگاه ميكني ميفهمي برنامهريزي براي فردايت و حسرت براي ديروزت چيزي جز به سخره گرفتن خودت نيست.
آينده نگري با اين نگاه يعني با داده هايي كه تا امروز داشتي فردايي كه معلوم نيست با چه داده أي شروع مي شود را برنامه ريختن...
تنها يك چيز قرار است بدون ترديد پيش بيايد.
مرگ
ما وارد اين دنيا شديم، چه بخواهيم چه نخواهيم. در پايان هم بايد برويم. اين وسط كلي چيز هست كه نميدانيم و اندكي از آن را تجربه كرديم.
چقدر خنده دار است با يك مشت تجربه خام مسيري به پيچيدگي اين دنيا را طي نمود.
درست مانند كودكي كه با دو سه تا اسباب بازی، مي خواهد دنيا را فتح كند و افراد بد را به تيغ چوبي اش به هلاكت بيندازد.