Am.Gh
Am.Gh
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

آمد بهار جان ها

باد بهاری از پشت سرم می وزید و سرم را نوازش می کرد. در کوچه و خیابان ها درختان شکوفه زده بودند. باران های ناگهانی بهاری چند وقتی بود که شروع به باریدن کرده بود، لحظه ای دلش می گرفت و می بارید و لحظه ای آسمان صاف و خرم می درخشید.

واقعاً چه کسی به غییر از خود طبیعت می تواند نشان دهد که چه زمانی بهار فرارسیده. در ظاهر فقط درختان هستند که در بهار از مرگ برمی گردنند و لباس کهنه خود را در می آورند و با نیرویی تازه و روی شاداب به زندگی ادامه می دهند، ولی نه... زمانی که بهار از راه می رسد و جای سرمای سرد زمتان را با آفتاب گرم و مهربان خود پر میکند، من هم احساس میکنم که درخت وجودم از درون جانی تازه گرفته است.

از درون جان می گیرد، از تمام خاطرات و درس هایی که از گذشته گرفته. از تک تک لحظه هایی که زندگی کرده و همه آن لحظه هایی که هنوز زندگی نکرده، انرژی می گیرد و شروع به جوانه زدن می کند.

حس فرصتی برای دوباره زنگی کردن، رشت کردن و بزرگ شدن. این حسی است که من را به حرکت وامیدارد و به جلو هلم می دهد.

همین ها است که عید را جذاب می کند.

لحظه زندگیبهارشروع
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید