amir balaghi
amir balaghi
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

اسم نیست

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان کوتاه «اسم نیست»، داستانی از مجموعه داستان های کتاب «بنی آدم» اثر «محمود دولت آبادی» است. به مصاحبه ای که با نویسنده شده است؛ اذعان داشته که در پی نوشتن این مجموعه داستان، خود را در هیچ محدودیتی قرار نداده است و هر آنچه که در ذهنشان می جوشیده بر روی کاغذ می نوشتند. به همین جهت این اثر از جهاتی مبهم است و مانند دیگر داستان ها نیست که به محض خواندن آن تمام مطالب به ذهن بیاید، و نیاز به قدری تأمّل دارد.

به جهت این ابهامات که شامل اشخاص و سرانجام آنها و انتهای داستان می شود؛ این انگیزه را در بنده ایجاد کرد تا چند خطی درباره یکی از داستان ها این کتاب بنویسم و تقدیم به نگاه شما عزیزان کنم.

برای توضیح بهتر کتاب ناچار بودم تا مروری بر داستان داشته باشم؛ اما به این معنا نیست که این نوشته قرار است تنی به تنه ی این نوشته عمیق و نویسنده بی نظیری همچون استاد دولت آبادی بزند و صرفا خط خطی های ذهن شلوغ ماست.

اما داستان:

داستان از آنجایی شروع میشود که...

« 4 نفرند. در زیر زمین خانه ای قدیمی مخفی شده اند. زیر زمینی که جا ماده ای از دوران بی لوله ای خانه هاست، و آب ها همگی به یک آب انبار هدایت می شده و از آنجا به مصرف اهالی خانه می رسیده. همان قدر نمور و همان قدر خنک.

همه مواظبند که حرکات حساب شده ای انجام دهند تا کسانی که در آن طرف حیاط به جست و جوی آنان هستند از حضورشان بویی نبرند. همه ساکتند. و تنها در سکوتی معنا دارد با یکدیگر گفته گو می کنند.

منتظرند. منتظر ماشینی که قرار است برای آنان بفرستند تا آنان را به آن مقصدی که می خواهند برسانند. بالاخره انتظار به سر میرسد. راننده می آید. بوق رمز داری را به صدا در می آورد. این جاست که یکی از آنها با صبری که تمام شده به سمت در خروجی می رود. همین جا ست که دیگری دست او را می گیرد و به او یاد آوری می کند که قرارشان این بوده که هر کدام تا 10 بشمارند و بعد از خانه خارج شوند.

همه به نوبت از خانه خارج می شود. ماشین جیپی است که در آن سر کوچه پارک است. نه آنقدر نزدیک و نه آنقدر دور. جیپ راننده ای ندارد. یکی از آنان که نامش سراج است پشت فرمان مینشیند. حرکت می کنند. هنوز تنها حرف هایی که به یک دیگر می زنند در ذهن هایشان گفته میشود.

در میانه ی داستان است که اشاره می شود که آنان زندانی بودند. یکی یا شاید همه آنان حکم ابد خورده اند و در یک مرخصی دست به فرار می زنند؛ چرا که دیگر توانایی آن را ندارند در آن فضا برگردند. فضایی که هر کسی را به جرمش می شناسند و همه متناسب با جرمشان رفتار میکنند.

با گذر داستان بالاخره به جایی می رسند که باید از شر جیپ خلاص شوند و آن را به ته دره ای می اندازند. و باید به بالای تپه ای که در مقابلشان است، بروند. چندی نمی گذرد که دو تن از آنان به سرعت مسیر را طی می کنند وتپه را پشت سر می گذارد. این جاست که سراج می ماند با یکی دیگر از همسفرانش. اینجاست که متوجه می شود همسفرش دارد مسخ می شود.آری! دارد تبدیل به حیوان می شود. همسفر از سراج قول میگیرد که او را تا سر تپه همراهی کند و در آن زمانی که زمانش است او را راحت کند. در نهایت این مسخ شدن است که از داستان باقی می ماند.


  • شاید نکته داستان به همین مسخ شدن باشد. در شیوه های زندگیمان باشد که هر طور زندگی بکنیم به همان شکل مسخ می شویم حال شاید خودمان متوجه نشویم. اما اگر قدری دقت کنیم و وقتی به خود اختصاص بدهیم ودرباره میل هایمان و ارزشها و اهدافان فکر کنیم؛ متوجه می شویم که بیشتر شبیه چه حیوانی شده ایم. اشاره به این دارد که همه سعی و تلاشمان را داشته باشیم تا در مسیر زندگی همچنان آدم بمانیم. این آدم ماندن است که سخت است. زندگی کردن و حیات خشک و خالی داشتن که ارزشی ندارد.

در میانه داستان هم اشاره ای به محیط زندان داشتیم. ممکن است که منظور دنیای زندگی ماست. دنیایی که زندان تن و روحمان شده و ما را در خود اسیر کرده. هر طور که او بخواهد ما را مجبور به زندگی می کند. این مجبور کردن برای آنهایی است که مسخ شده اند؛ اما آنهایی که هنوز دارند تلاش می کنند تا آدم بمانند یا به خوی انسانی خود بازگردند. خود را آزاد می کنند و آزادانه زندگی می کنند. آزاد بودن و آزادانه زندگی کردن خیلی مهم است. مانند نفسی ست برای تن.


این بود انچه در ابتدا به شما وعده اش را داده بودم. امیدوارم دوست داشته باشید.

ممنونم که همراه بودید...

فوق العاده خوشحال می شم با نظراتتون، برای برداشت بهتری از این داستان کمک کنید.

داستانزندگیمعرفی کتابمحمود دولت آبادیتحلیل
به دنبال این هستم که مطالبی رو انتشار بدم که زیستن رو راحت تر و بهتر کنه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید