امیرعلی حسینخان
امیرعلی حسینخان
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

هیچ هم ندارم که بگویم از چشمانت

دیشب عزرائیل به خوابم آمد و گفت آماده ای برای رفتن؟!

من هم با تعجب پرسیدم کجا؟!

گفت به همان جا که تعلق داری!

گفتم مگر آنجا با اینجا فرقی دارد؟!

گفت اینطور می گویند!

گفتم اما من از وقتی به عمق چشمانش پی بردم دیگر فرقی میان اینجا و آنجا ندیدم!

انگار برقی مرا گرفت که در یک لحظه دیگر آدم سابق نبودم! انگار خودم را آن سوی نگاهش دیدم که به من زل زده است و میخواهد چیزی بگوید! انگار میخواست بگوید که من حقیقتِ تو هستم!

حال عزرائیل جان بگو ببینم، من را میخواهی ببری یا حقیقتِ من را!

به ژرفای نگاهش که نظر میکردم یاد گرمای آغوش مادرم زمانی که مرا شیر میداد افتادم!

جایی که تا آخر عمر در ناخودآگاه هر کسی حکم آرامگاه را دارد.

آن لحظه شاید متوجه نمیشدم ولی الان میفهمم که آن لحظه چقدر خواستنی است. همان طور که سفر در ژرفای نگاهِ او خواستنی است.

من در آنجا خلع را تجربه کردم!

شناور بودن در شکم مادر را تجربه کردم!

بی حرکت و رها بودن در اعماق اقیانوس و بی نیاز بودن به نفس کشیدن را تجربه کردم!

آرامش پس از مرگ را تجربه کردم!

ایستادن عقربه ها را تجربه کردم!

یکی شدنِ گذشته، حال و آینده را تجربه کردم!

هیچ را تجربه کردم!

نه! اینها هیچ کدام ذره ای از آن تجربه من را بیان نکرد!

درونش چه بود؟ هر چه بود از همان جنس بود که قبل از مه بانگ وجود داشت! همان چیزی که میدانیم هست ولی در عقلمان نمیگنجد و هر تصوری از آن داشته باشیم با یک سوال ساده میتوانیم آن را نیز رد بکنیم!

ژرفای نگاهش نه تنها عیان کرد که اینجا و آنجا یکی است، واقعیتِ من و خودش را هم هیچ کرد!

او چه ظالم-بخشنده بود!

او چه قاتل-خالقی بود!

او هر چه به زبان بیاید بود!

عزرائیل جان هر که را دیدم از تو و از روزی که با تو دیدار میکند میترسد!

آنها از پایان میترسند!

اما من از وقتی عمق چشمانش را دیدم آغاز و پایانم همان لحظه شد. همان جا، همان لحظه هم شروع بود و هم پایان!

انگار به چیزی دسترسی پیدا کردم که ازلی و ابدی شدم!

مرگ، نهایت، پایان نفس هایم باشد که سینه ام بر میخیزد! اما از آن لحظه دیگر نیازی به نفس هایم ندارم!

من چیزی ورای نفس کشیدن بدست آورده ام!

چیزی که حتی جان از آن بر میخیزد! چه رسد به نفس کشیدن!

ای عزرائیل تو چه میدانی انسان بودن چیست!

چه میدانی در پَسِ این حرف ها چیست!

شاید فکر کنی دلبسته شدم و هورمون های جوانیم به جوش آمده!

باری!

من نه تنها دلبسته شدم بلکه خودِ او شدم!

نه تنها هورمون هایم به جوش آمده بلکه کل وجودم برایش پَر میکشد!

حال گرفتی معنای انسان بودن را؟!

همان کس که با معنی دادن به چیزی موجودیت میبخشد و بلافاصله آن را میکشد و معنی دیگری بدان میدهد!

روزگاری به خورشید معنای خداوندی بخشیدیم! خورشید برایمان فراتر از گرما و نور بود و آن را کلِ هر چیزی باور داشتیم! روزی سر عقل آمدیم و خورشید را از مقام الهی فرو انداختیم و خداوندی را شایسته بیشتر از اینها دانستیم! دور خود میچرخیدیم و میخواستیم به هر چیزی موجودیتِ خداوندی ببخشید!

تا که روزی عقلِ کل شدیم! هر چیزی را جزئی از کل کردیم و کل را شایسته خداوندی!

من آن لحظه ازین چرخه باطل خارج شدم!

لحظه ای که نورِ چشمانش به نگاهم افتاد! اینبار فقط نور نبود بلکه کور سویی از رهایی در چشمانش دیدم!

رهایی از این دورِ باطل!

هر چه در ذهن داشتم را پودر کرد، هر چه معنی بود فروریخت!

تا خواستم از هیچ شدن بترسم، ترس هم معنایش فرو ریخت!

لال شدم! کر شدن! کور شدم! سِر شدم! نفس دیگر نه فرومیرفت نه برون!

انگار نه نقاش هست و نه قلمی هست و نه بومی! فقط خودِ سوژه هست!

عزرائیل گفت ای کاش میتونستم بفهمم چی میگی!

گفتم هزینش یک گاز از سیبِ آگاهی است! همان گازی که من را معتاد به اندیشیدن کرد!

هر چه اندیشیدم از اصل خود دور شدم!

دیگر خودم را یک موجود زنده با نیازهای غریزی ندانستم! چون می اندیشیدم خودم را برتر از دیگر موجودات دانستم! برای خودم نیازهای جدید مثل نیاز عاطفی آفریدم! مرتب موجودیت جدیدی برای خودم خلق کردم! دیگران را در دسته های مختلف بر اساس ظاهر و باطنشان قرارداد!

به جایی رسیده بودم که صبح، زندگی، برایم یک معنی داشت و عصر، معنای دیگر!

تا اینکه نگاهش...

هیچم کرد! هیچ نه به معنای پوچ و تو خالی! بلکه به معنی هر چیز!

هر چیز هم نه!

خودِ هر چیز را در چشمانش کشف کردم!

تا میشود میتوانستم در عمق چشمانش فرو بروم! هر چه میرفتم عمیق تر میشد!

هر چه میخواستم به وجودش نزدیک شوم دورتر میشدم تا اینکه از حرکت ایستادم و سکون و سکوت را تجربه کردم!

وا دادن را تجربه کردم!

تا قبل از آن لحظه فکر میکردم او دست نیافتنی است!

تا اینکه گرفتم او خودِ من است!

از ابتدای زندگی افراد زیادی دیدم، افرادی که عمیقا دوستشان داشتم اما او که بود که این شکوه را به رخ کشاند!

شاید آن رابطه ها داشتند بستری برای این شکوه آماده میکردند! شاید میخواستند من را از سیب زندگی سیر کنند!

قبل از آن لحظه مدت ها بود چیزی نه خوشحالم میکرد و ناراحت ، خودم را به در و دیوار میزدم تا خوشحال و ناراحت شوم ولی انگار سِر شده بودم! ناگوارترین اتفاقات برای من به سادگی رقم می خورد، به گونه ای که در کمتر چندساعت انگار نه انگار! شادترین لحاظات را هم بزور برای خودم فراهم میکردم تا برای چند دقیقه از ته دل خوشحالی کنم! اما نشد که نشد!

پس از آن لحظه بعد از ملاقاتِ من با شکوه چشمانش، غم و شادی جفتِ هم شد! از شادی می گریستم و از غمی که در وجودم بود می خندیدم!

نمیدانم مست شدم یا مسخ یا مشاعرم را ازدست دادم هر چه شدم برکتِ عمقِ چشمانش بود!

تا قبل او زندگی برایم بی معنی بود، صبح ها که از خواب بیدار میشدم با خودم میگفتم خوب که چه!؟ بیدار شوم دوباره بروم سر کار و همان تلاش های دیروزم را به شکلی دیگر تکرار کنم که چه!؟ احساس میکردم وسط اقیانوسی در حال پارو زدن هستم بدون اینکه بدانم مقصد کجاست، برای اینکه انگیزه پیدا کنم مقصدهای فرضی برای خودم تصور میکردم ولی وقتی به آنها میرسیدم سرابی بیش نبود! همشون پوچ بودنشان برایم مشخص میشد.

عمق نگاهش را که دیدم دست از پارو زدن برداشتم، پارو نمیزدم، پارو مرا میزد! پارو از من استفاده میکرد و بازوانم را به حرکت درمی آورد و قایق را به حرکت در میآورد! جهان معکوس شد! نفس نمیکشیدم، نفس مرا میکشید! نفس شش های مرا باز و بسته میکرد تا من را زنده نگهدارد!

جهان داشت از من استفاده میکرد!

منم وا دادم! چون به بی مقصدی رسیدم!

مقصد منم! مقصد اوست! همین جا و همین لحظه!
حال دیگر برای زنده ماندن تلاش نمیکنم! چه برسد به مرگ!

عزرائیل مرا با خود ببر همان گونه که پارو می برد!

تا قبل از او به زندگی بعد از مرگ ایمان نداشتم، برایم اینگونه بود که این داستان هارو انسان ها از خودشان ساختند تا با ترس از مرگ بتوانند کنار بیایند!

حال مرگ و زندگی برایم یکی شده! برایم فرقی نمیکند در این دنیا باشم یا در دنیای دیگر و یا اصلا نباشم!

من روزی که چشمانش را دیدم نیست شدم! بینهایت هم برایم لحظه ای بیش نیست! من از اسارت زمان خارج شدم! بیکران هم برایم ذره ای بیش نیست! من از اسارت مکان خارج شدم! من از وقتی غرق سیاه چاله ی نگاهش شدم، هر جا هستم و هیچ جا نیستم! هر زمان هستم و هیچ زمان نیستم!

فلسفه خلقت را یافتم! گرفتم از کجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود!

فلسفه خلقت عیر فلسفگی است! از هیچ آمده ام و آمدنم هیچ بود!

قدردانم!

آری از تو!

از تویی که داری مرا میخوانی!

قدردان تو هستم که نگاهت را به من بخشیدی!

در نگاهت گنجی نهفته است که تمنای دست یافتن به آن مرا از خود بی خود کرده است!

اینی که داری میبینی منم!

من همین نوشته ها هستم که میخوانی!

این منم که زل زدم به دریای چشمان تو و در آن غرق شده ام!

قدردانم از تو که با نگاهت به من زندگی بخشیدی!

من هر لحظه تشنه نگاهت هستم!

از من دریغ نکن!

امروز 17 تیر ماه 1400 است!


تجربهزندگیمرگ
پس از یک دهه تجربه مدیریت و راه اندازی شرکت های مختلف در حوزه فناوری اطلاعات تصمیم گرفتم تجربه های شخصی خودم را بدین وسیله به اشتراک بگذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید