شاید زبان برای صحبت نبود، شاید چشم برای دیدن نبود، شاید مغز برای فکر کردن نبود. حالات مختلفی وجود داشت، لحظه آغاز این ما بودیم که تصمیم گرفتیم چه عضوی چه کاری کند؛ شاید اگر با چشم می شنیدیم، شنوایی قوی تری داشتیم. وقت و قلم من محدود است و توده وسیع افکارم مُصر برای بیان آن، سر در افکارم این بود؛ این که آیا زندگی را بر خود سخت نگرفته ایم؟ غرق در صفحه های پیکسلی آرام آرام توان اندیشیدن از بین می رود، گویی که افکار چرب و نرم از پیش تعیین شده جایش را می گیرد. به مسئله ای جالب بپردازیم، این که آیا بیشعوری، وسواس فکری و ذهنی، حسادت، افسردگی و … چه نوع مفاهیمی هستند؟ مفاهیم اکتشافی یا مفاهیم اختراعی؟ ما آن ها را کشف کردیم یا اختراع؟ زمانی را تصور کنید که لغت افسردگی در فرهنگ لغت وجود نداشت؛ آیا آن هنگام افراد افسرده بودند؟ شاید داریم با خلق مفاهیم تازه به خود آسیب می زنیم و یا شاید وجود داشته است، بنابراین شاید ما هم به مرضی دچاریم که شاید صد ها سال بعد نام گذاری شود، شاید روزی برسید که میان 1 و 2 عدد طبیعی جدیدی وجود داشته باشد، شاید روزی برسد که ارتباطات ما زبانی نباشد و متوجه شویم که استفاده از زبان برای تکلم کاری دشوار و طاقت فرسا بوده است. زندگی پر است از این شاید ها که اگر نبودند زندگی بیش از حاشیه امن و آخوری برای گوسفندانی که روی دو پایشان راه می روند نبود. این شاید ها هستند که زندگی ما را شکل می دهند؛ از این روی است که می توان اندیشید؛ به احتمال زیاد قبل از هر کشفی، قبل از هر کار بزرگی، خالق اثر ذهنیتی را با "شاید" آغاز کرده است؛ "شاید بتوان پرواز کرد"،"شاید بتوان به فضا رفت"،"شاید بتوان وسیله ای سریع برای حمل و نقل ساخت".
"شاید"، این لغت را خدایی برای امید و ناامیدی می دانم، خدایی که بسته به افکار بنده اش با او برخورد می کند؛ "شاید موفق نشدم"،"شاید موفق شدم".
این شما و این پایان باز؛ پایانی که شاید شما را به اندیشه وا دارد، تا که شاید ادامه مطلب را خودتان با خامه و دفتر خوش طرح و رنگ خیالاتتان نوشتید.