نصف شب رسیدیم فرودگاه استانبول.
اطراف فرودگاه پر بود از ادمایی که تگری میزدن رو آسفالت،خدا رو شکر ما از این کثافت کاریا نداریم.
تو یه هتل لوکس یه اتاق رزرو کردم که بریم بخوابیم متوجه شدم که یه سالنی داره که جوونا میان میلولن تو هم،دست زن و بچه رو گرفتم خدا رو شکر کردم که تو سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم و تو یه همچین جاهایی نیومدم.
دور میدون اصلی شهر انگار که یارکشی کرده بودن دوتا دوتا دست دور گردن هم، خُرد و کَلان در رفت و آمد بودن.
دو تا چایی از قهوه خونه کنار میدون سفارش دادم،سرم رو که چرخوندم، رو میز روبه رویی دو تا مامور سبزپوش نشسته بودن و مثل بقیه آدما داشتن سیگار میکشیدن،با خودم فکر کردم که اگه من از پلیس نترسم پس کی مسئول حفظ امنیت جامعه س؟
از اومدنم پشیمون شدم،تصمیم گرفتم سوغاتی بگیرم و برگردم ایران.
پیچیدم تو خیابون اصلی شهر،چند ثانیه روی تصویری که روبروم میدیدم قفل کرده بودم،زن های دوچرخه سوار،مادرای بستنی به دست،صف های طویل خرید،صندلی های پر از آدمای شکم پرست وسط خیابون که با ولع ساندویچ مکدونالدشون رو گاز میزدن.
برگشتم،برگشتم ایران.
یاد حرفهای دوستم قبل سفر افتادم که میگفت:
این بدبختا ۵ روز در هفته کار میکنن،اجازه کار کردن توی دوتا شغل رو ندارن حتی مسافرکشی،اگه بخوان بقالی کوچیک راه بندازن به خاطر وجود ۴ تا فروشگاه بزرگ توی هر کوچه نمیتونن.
هر چیزی که حتی نون بخوان بخرن میتونن قسطی کِرِدیت بکشن،
به اینا فکر میکردم که صدای اسمس اومد، یارانه مون واریز شد.