امیر کاشانی زاده
امیر کاشانی زاده
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

کنده های نیم سوخته

آقا ببخشید ساعت چنده؟

هشت و نیم

آه پس باید عجله کنم, شب سال نو هست و کلی خرید برای بچه ها, فروشگاه ها هم که راس ساعت نه تعطیل می کنند.

بله, این کادو خریدن هم داستانی شده, اگر نخری گناهش از خیانت بزرگتره انگار. شاید شانس آوردم که کسی را اینجا ندارم که برایش کادو بخرم.

چه عجیب, کسی را ندارید, در عوض من به اندازه یک دنیا بهم وصله پینه شده, فامیل خودم, فامیل شوهرم, بچه هام, حتی دوستان بچه هام, می تونید باور کنید؟

می توانم باور کنم, ولی قبولش برایم سخته.

صبح تا شب یا توی آشپزخونه یا رخت شورخونه, برای هر کدام باید یک غذا درست کنم, هر کدام چیزی را دوست ندارند, دو تا سه غذای متفاوت, نظافت خانه, درس و مشق بچه ها, البته سخت تر از ان قانع کردنشون به درس خواندنه. می تونید باور کنید؟

من همبرگر دوست ندارم, اما هفته ای سه بار باید برای بچه ها درست کنم, و خودم هم می خورم, چه غذای بی مزه ای, چه زندگی بی مزه ای.

می فهمم, ولی راستش نمی فهمم. شاید چونکه هیچوقت بچه نداشته ام. تک و تنها.

حالا که دارند بزرگ می شن دیگه خیلی تحویلم نمی گیرند, تنها چیزی که از من می خواهند برطرف کردن نیازهاشونه, محبت و عشقشون به دوستانشون و بازی ها کامپیوتری هست, شایدم بت من و اسپایدر من.

شوهرم که ... آه ... داستانش طولانیه, یک قهوه داغ می خواد و یک اجاق پر از کنده های نسوخته, که تا صبح بسوزند و ...

نمی دونم این واقعا رویای من بودم وقتی که هجده ساله بودم, یا حتی کودک تر؟

به خدا اعتقاد دارید؟

راستش نه زیاد.

اما من دارم, یا شاید داشتم. نمی دانم این سرنوشتی بود که از خدا می خواستم؟ شاید کلیاتش همین بود, داشتن شوهری کوشا, فرزندانی سالم و با هوش, ولی چرا خدا به جزیات توجه نکرد؟ من که در سن هجده سالگی نمی توانستم تمام جزیات را به او گوشزد کنم, من که اولین دختر نبودم, او باید خودش می دانست, نه؟

حالا نمی دانم باید او را شکر بگویم و یا ...

نمی دانم این آرزوی هجده سالگیم بهشتم است, یا اینکه تمام راه به خطا رفتم.

آه, نم نم برف, چه زیباست, شب سال نو, بدون برف انگار سال نو نمی شود. حتی در داستان اسکروچ هم برف می آمد, آن داستان یادتان هست, زمان کودکی من بود.

بله یادم هست, زمان کودکی من هم بود.

حال فرزندان, تمام زندگیم را وقفشان کرده ام, و روزی می روند پی زندگیشان, من هم بی هیچ گله ای رفتنشان را تماشا می کنم, می دانید از چه می ترسم؟ از اینکه اگر گله کنم پاسخ بشنوم که چرا زندگیت را وقف ما کردی؟ چرا جوانی نکردی؟ چرا لذتهای زندگی را بر خود حرام کردی؟ و من چه دارم در پاسخ؟ مهر مادری؟ این طنز تلخ.

و شوهرم نیز ... آه ... یاد کنده های نیم سوخته افتادم. چه شوخی بی مزه ای...

خانم, هنوز هم دیر نشده, شما هنوز هم می توانید برای خودتان زندگی کنید, مطمئن باشید این بزرگترین خدمت به فرزندانتان است, و حتی ... به شوهرتان, با وجود تمام کنده های نیم سوخته.

راست می گویید, چه زیبا راست می گویید. ولی نمی دانم چرا نمی شود, انگار شجاعتم را در نبرد پختن همبرگر, غدایی که ازش متنفرم, از دست دادم. انگار انگیزه ام را در چالش های مشق شب های کودکانم خرج کرده ام. انگار خودم هستم و خودم, خالی خالی, با دستانی خالی, با قلبی خالی.

ای بابا خانم, شما به این جوانی, شما به این زیبایی, زندگی مغرور به داشتن شماست, شما از هرچه خالی باشید از یک چیز پر هستید, از خودتان, و همین عمیق ترین مفهوم دنیاست.

شما چه زیبا صحبت می کنید, مثل فیلمها, مثل رمانها, البته نه رمانهای کافکا و امیل زولا, آنها زیادی واقعی هستند, انگار کمی تخیل و توهم هم گه گاه بد نیست.

توهم چیزی نیست جز واقعیت دور, اگر بسمتش بروید نزدیک می شود, و تبدیل می شود به واقعیت, و سپس زندگی روزمره تبدیل می شود به توهم, به همین سادگی.

کاشکی راست بگویید, کاشکی این حرفها بعد از بیدار شدن از خواب یادم نرود.

خانم, اجازه می دهید شما را برای شام دعوت کنم, همین نزدیکی یک رستوران یونانی هست, غذایش تعریفی ندارد, ولی محیطش لذت بخش است, مانند همان هجده سالگی.

آه ... خدای من... البته ... نمی دانم ... بچه هایم ... همسرم ... کادوهای بچه ها... شام سال نو, خانواده شوهرم, همسایه ها, دوستان .........

آنها همه همانگونه که هستند خواهد ماند, مگر اینکه شما بخواهید تغیرشان دهید.

آه خدای من صدای آتش بازی می آید, آتشبازی راس ساعت 10 بود, خیلی پر چانگی کردم, فروشگاه ها هم که تعطیل شدند, پس کادو چه می شود؟ هرچه که می شود بشود, سال نوی بدون کادو. مگر اتفاقی افتاد وقتی سال پیش همه فراموش کردند که برای من کادو بخرند, حتی شوهرم؟!

پس دعوت مرا می پذیرید؟

با کمال میل, من عاشق رستوران متوسط یونانی هستم, حداقل شراب خانگی خوب در آنجا پیدا می شود, همان بس است که دیگر توجهی به کیفیت غذا نکنیم.

شما خانم بی نظیری هستید, پس بفرمایید به اتفاق برویم, پیاده ده دقیقه راه است.

حتما, پیاده رودی در این هوای سرد و برف گاه گدار, لذت بخش است.

و زن در تاریکی انتهای کوچه ی خیال گم شد...

...

آقا ببخشید ساعت چنده؟

هشت و نیم

وای خدای من, فروشگاهها ساعت نه تعطیل می کنند, باید عجله کنم.

و همانطور که در سرمای سی و یکم دسامبر در شب سال نو نفس نفس زنان به سمت مرکز خرید می دوید, با خود به یاد می آورد تمامی هدایای سالهای گذشته را که داده بود, و با پوزخند و یا بی محلی رد کرده بودند. و تمامی هدایایی که نگرفته بود, و تمامی سالهای خاکستری بعد از هجده سالگی...

آن مرد نیز در تاریکی انتهای کوچه آرام آرام نا پدید شد, گویی هیچ گاه نبوده است.

Pierrefonds, Canada 1/1/2015 - امیر کاشانی زاده


مکتب‌خونهمکتب خونهاحسان عبدی پورکارگاه داستان نویسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید