هنگام داستان نویسی یکی از مشکلاتی که برایم بوجود می آمد ، انتخاب بود برای پایان داستان و یا ادامه ی ماجرا . به این صورت که مثلا گزینه های نسبتا زیادی برای سرنوشت شخصیت اصلی داستان به ذهنم می رسید و هر چه فکر می کردم ، عاقبت پی نمی بردم که کدام سر نوشت جالب تر و جذاب تر است .
اما امروز به صورت خیلی تصادفی خبری را در همشهری آنلاین خواندم ، که فکر کردم می تواند به صورت یک پست و راه حلی دربیاید تا ما در دوره ی داستان نویسی ناگهان جا نزنیم و بهانه مان این نباشد که نمی دانستیم کدام ماجرا بهتر است در داستان پیش برود .
ماجرا از این قرار است که استیون کینگ برای یکی از داستان هایش سه پایان نوشته است . ( این جریان خیلی خلاصه شده است و اگر می خواهید جزییات بیشتری در این باره بدانید روی کلمه ی همشهری کلیک کنید . )
اما نکته ای که می شود از او یاد گرفت این است که او نوشت . بله نوشت . به جای فکر کردن راجع به این که کدام پایان را، برای نوشتن باید کدام ماجرا را انتخاب کند ، هر سه تا پایانی را که در ذهنش شکل گرفته بود را نوشت .
پس دیگر بهانه نیاورید که نمی دانم باید آخر داستان شخصیت اصلی باید بمیرد یا زنده بماند . اگر فکر می کنید که می توانید دو ماجرای جالب را ، در آن واحد برای یک شخصیت خلق کنید ، هر دو را به تحریر در آوردید . وقتی که خواستید چاپش کنید آن موقع شرایط را در نظر می گیرید و با حساب و کتاب آن ها را می سنجید که کدامیک برای چاپ کردن بهتر است .
یا نه اصلا می تواید هر تعداد پایانی را که برای داستانتان نوشته اید ، در چند جلد مختلف چاپ کنید و خواننده هر کدام را که خواست به دلخواه انتخاب کند و بخواند .
به این می گن خلاقیت ؛ چاپ کردن یک کتاب با چند پایان متفاوت از هم .
حالا می خواهید با یکی از مهم ترین مانع نویسندگی آشنا بشید ؟
پس روی عنوان :« بالاخره با کار کردن توانستم از یکی از مهلک ( ترس آور ) ترین موانع نویسندگی بگذرم .»
کلیک کنید .