امیرمعین
امیرمعین
خواندن ۱۲ دقیقه·۳ سال پیش

چطور اجازه ندهیم تنبلی پدرمان را دربیاورد ؟هوم ؟


تنبلی ... اهمال کاری...

+ این دو تا کلمه چه حسی بهت میده ؟ حس مزخرفی چون متاسفانه تنبلی زندگیم رو خیلی جاها پر از پوچی میکنه .

+ خب الان واسه چی اومدی اینجا میخوای درموردش بنویسی ؟ این دیگه چطور سوالی هست که میپرسی ... اولا واسه نوشتن و حتی منتشر کردن اونقدرا نیازی به دلیل محکمی ندارم و کلا من با نوشتن گره خوردم واسه همین زندگیم یه جریان قشنگتری پیدا میکنه وقتی دارم روی این کیبورد به حروف ضربه میزنم و ازشون واژه میسازم .

دوما واسه اینکه آگاهی خودم نسبت به این ماجرا بیشتر بشه ... سوما یه چی رسید به ذهنم پس باید بهش عمل کنم ... و چهارما میخوام به اشتراک بذارم هر چی دمورد تنبلی فهمیدم رو ...

ولی قبل از هر چیزی بذار بگم که من خیلی از اطلاعاتم یا شاید همه ی اطلاعات مفیدم رو از لایو عربزاده بدست آوردم ... دمش خیلی گرمه چون چشمام رو باز کرد و بهم کلی چیزا یاد داد درمورد تنبلی ... لینکش خدمتِ شما

خب ... بیا شروع کنیم ...

اولین چیزی که هست اینه که آیا تنبلی تعریفی داره یا نه ...

نمیدونم برات مهم باشه یا نه ولی واسه منم مهم نبود که باید با تنبلی چطوری آشنا بشم ... ینی وقتی درمورد اینکه تنبلی چی هست حرف میزنیم شاید برای بعضیا خیلی جذابیت نداشته باشه ولی وقتی حسین توضیح داد توی اون لایو فهمیدم که کلا من باید نظرم رو درمورد یه سری چیزا مثه همین تعریفِ تنبلی عوض کنم ...

اولا ببینید کلی از فکرای ما و کلی از احساسات ما واقعا به صورت احساس یا فکر دیده نمیشن و ما فکر میکنیم تکه ای خودمان هستن و اصلا بدِ قضیه اونجاست که فکر میکنیم ما اون حس یا فکر هستیم ... قبل از اینکه بیام درمورد این قضیه صحبت کنم و بگم فکر و احساس رو باید تیکه از خودمون ندونیم از یه چیزی حرف میزنم که همه مون شاید خیلی بهش توجه نکنیم و اون هم اینه که مغز ما و احساسات ما و افکار ما خیلی وقت ها ممکنه کاملا اشتباه کنند ... ینی فکر نکن که تو فکرت یا احساست داره دقیقا حرف راست رو بهت میزنه ... خیلی از جاها ما رو میندازه توی چاه و خیلی جاهای دیگه ما رو میبره میرسونه نوک قله و باهاش میریم چیز های مختلفی توی زندگیمون بدست میاریم...

اما مثلا باید بدونی که اون فردی که فرضا داره 1000 بار به دوستش زنگ میزنه و دوستش جواب نمیده نمیتونه به احساس و فکرش که هزاران احتمال رو میاره و سط و یکیشون رو خیلی پررنگ جلوه میده اعتماد کنه ... مثلا دیروز من داشتم به دوستم زنگ میزدم و اون شب قرار بود بهش زنگ بزنم ... ولی هر چی زنگ زدم جواب نداد ... یه بار ... دو بار ... سه بار ... از واتساپ ... از هر جا که پیام دادم بهش و زنگ زدم جواب نداد ... ینی من به عنوان یه فردی که رد داده بود دیشب پشت سر هم هی زنگ زدم و پیام دادم .... ??... بگذریم از اینکه چقدر بعضی وقتا رد میدم ...

خب ... هی من نشستم فکر کردم و با خودم میگفتم این انسانِ شریفِ بیشعور واسه چی جواب منو نمیده ... اگه قراره به من اهمیت نده منم خب دیگه اون حرفایی که میخواستم بهش بزنم رو نمیزنم و اصلا قول و قرار هایی که باهاش درمیون گذاشته بودم رو هم میندازم توی سطل زباله ( هر چند همچین چیزی واسه من خیلی سخته ... من اگر بهت بگم بیا با هم برنامه ریزی کنیم و بعد تو قبول کنی و اهمیت ندی میدونی چی میشه ؟ من منفجر میشم از تو ولی خیلی وقت ها جرئت این رو ندارم که قول و قرار رو خراب کنم بلکه تمام سعی خودم رو میکنم که توی مراحل اول فقط و فقط با حرف زدن اون احساس و اون فکری که دارم رو درمیون بذارم که اون هم در جریان باشه من به چیز هایی اهمیت میدم ) ...آقا من داشتم هی فکر و خیال میکردم و میگفتم باهاش دیگه حرف نمیزنم که یکهو وقتی داشتم شام میخوردم آقا تازه شروع کرد به زنگ زدن ... یه بار ... دو بار ... سه بار ... چهار بار ... همینطور ادامه داد ? .... منم داشتم شام میخوردم خب ... نتونستم جواب بدم ...

بعد که کلی زنگ زد مثه خودم که یه ساعت پیش گوشیش رو ترکونده بودم زنگ زدم بهش و گفتم داشتم شام میخوردم ... گفت پسر جواب نمیدادی قبلش هم کلی زنگ زده بودی نگران شدم ... گفتم آخه انسان شریف تو واسه چی من این همه خودمو کشتم و زنگ زدم جواب نمیدادی ؟ گفت کنار گوشیم نبودم و گوشیمم روی بیصدا بود کامل ...

دیدی ؟ ... من این همه نشستم و فکر کردم و گفتم من اشتباه کردم که یک سری حرفا باهاش زده بودم و گفتم از این به بعد تامام تامام ... ولی اون بندت خدا اصلا نمیدونست من دارم خودم رو این سر شهر جِرواجِر میکنم که جواب منو بده ... از طرف دیگه اونم با خودش گفته بود نکنه که یه اتفاق بدی برای من افتاده باشه ...

این وسط دو تا فکر و دو تا احساس اشتباه یکی از طرف من یکی هم از طرف اون اومده بود ولی هیچ کدومش درست نبود ... نه اون نسبت به تماس من بی اهمیت بود و نه من برام اتفاقی افتاده بود که اون بخواد نگران بشه و حدود 200 بار وقتی داشتم شام میخوردم زنگ بزنه ...

خلاصه این همه قصه برات گفتم که باور کنی احساس و فکر چقدر اشتباه ممکنه باشن ... پس جان من بیا یه بار با همدیگه روراست باشیم وبگیم که من باید احساس رو تحلیل کنم بعد تصمیم بگیرم درمورد کار هایی که میخوام انجام بدم ...

ببین مثلا من میتونستم همین دیشب چیکار کنم ....

میتونستم بگم خیلی خب من دو بار بهش زنگ زدم جواب نداد ... ولی خودش اگر بفهمه یا اگر بعدا بتونه دوباره زنگ میزنه ... بعدشم الان آسمون که به زمین نمیرسه ... هیچ اتفاقی نمیفته ... شاید بنده ی خدا کار داره ... شاید براش یه کار فوری پیش اومده و حتی شاید اصلا نمیفهمه و گوشیش بیصداست ... شاید داره درس میخونه و من الان اتفاقا حتی مزاحمش باشم ... و بعدش خودش زنگ خواهد زد ....

بعد میگفتم باشه ... درسته من دو تا موجود ناجور به اسم فکر و احساس داره توی ذهنم وول میخوره و میگه اون به تو اهمیت نمیده ، دارم ...

ولی خب من اولا که بازیچه دست اونا نیستم و دوما کاملا درک میکنم که ممکنه اشتباه باشن ...

حالا چیکار کنم ؟ ... هیچ ... میگی من اونا رو به عنوان یه حس یه فکر در نظر میگیرم نه چیزی که کاملا درسته ... میذارمشون کنار و به کارام میرسم ... هر وقت هم بشه با اون هم صحبت میکنم ...

ینی تمام کاری که من باید انجام میدادم زیر سوال بدن ارزشِ اون دو تا موجود بود ...

اگر تونسته بودم مثه یه آدم بالغ نه یه بچه که رشد نکرده و هر چی حس و فکرش میگه فکر کنه درسته عمل میکردم خیلی بهتر میشد ...

و این رو هم بدونید که ما همیشه داریم تمرین میکنیم ... ما داریم تمرین میکنیم که تنبلی رو جزوِ خودمون بودنیم ... ما داریم تمرین میکنیم که اهمال کاری کنیم و کارمون رو هی به تعویق بندازیم تا حدی که روان و روحمون منفجر بشن و بعد توی دنیای واقعی هم تاثیرِ مزخرفشون رو ببینیم ...

پس ...

ما ...

اگر ...

تمرین کنیم که این احساسات و افکار رو فقط به عنوان یه حس و یه فکر ببینیم همه چیز حل میشه ...

واقعا ما چرا فکر میکنیم یک قاضیِ عادل نشسته توی ذهن ما و داره یک سری فرمان به اسم فکر و احساس صادر میکنه که همه شون هم درست هستن ؟ ....

مثلا فکر کردی وقتی یکی میاد بهت میگه مدیتیشن کن بعد توی ذهنت اون قاضیِ نامعتبر میگه برو بابا من قبلا امتحانش کردم فایده ی خاصی برام نداشته راست میگه ؟ ... نه ... اون فقط زر میزنه بعد تو هم گوش میدی بهمش و اونوقت که حرفش رو گوش دادی میگی تو فکر میکنی برام مفید نیست ؟ فکر میکنی مفید نیست در حالیکه همه دارن به صورت عملی ثابت میکنن خوبه برای روح و روان و ]رامشم و بعدشم از کجا معلوم که من اشتباه انجام نداده باشم اون دفعه ای که مدیتیشن انجام داده بودم ؟ .... پس من با کمال احترام به تو ای قاضیِ عزیز و نا معتبر که فکر میکنی بهتر از خودت هیچکس نمیتونه قضاوت کنه یه بیلاخِ گنده تقدیم میکنم با یه جعبه ی شکالت کنارش که بخوری و سرگرم بشی و دست از سر کچل من برداری و فرصت های رشد من رو ازم هی دور نکنی ...

تنبلی ...

بیا که با تو هم کار دارم ... آهای تنبلی ... تو میای من و دوستای منو ک دارن این متن رو میخونن گول میزنی ؟ ... نمیخوام باهات بجنگم ... ینی دلم میخواد بجنگم ولی توی کتاب از ذهنت بیا بیرون و زندگی کن ( نسخه ی برای نوجوانانش ) خوندم که میگفت نباید باهات بجنگم ... بلکه باید تو رو بپذیرم و بگم تو به عنوان یه فکر و یا احساس اومدی سراغ من .... بازم تاکید میکنم صرفا به عنوان یه حس و فکر ... نه چیزی بیشتر ... نه یک مشاور و یک دوستِ خوب که همیشه درست میگه ... اصلا ...

بعد از اینکه تو رو تماشا کردم و پذیرفتم و فهمیدم که تو اومدی پدر من و زندگیِ من رو دربیاری نوبت به تصمیم میرسه ...

اینکه من واسه اونکاری که میخوام انجام بدم ارزش قائلم ؟ ... برام مهمه ؟ ... باید برای پیشرفتم انجامش بدم یا نه ؟ ... اینکه آیا من برای اینکه به یه جایی برسم باید برم سراغش ؟ ...

اگر جواب آره هست خیلی آروم و وخونسرد پا بشم و برم انجامش بدم ...

اگر هم هی تنبلی خواست بیاد سراغم باز به خودم یادآوری میکنم این حس میتونه دهنِ زندگیم رو سرویس کنه و اصلا هیچ اعتباری توی این لحظه نداره ...

پس بزن که بریم ...

حالااااااااا ...

من یه چیزی به ذهنم رسید که میخواستم ازش هم خودم استفاده کنم و هم کلا به کلمه تبدیلش کنم و منتشر کنم تا شاید برای یک نفر حتی مفید باشه ...

اون هم اینه که ما باید تمرین رو از همین امروز شروع کنیم و برای انجامش به یک عدد انسان و یک مداد یا خودکار یا لپ تاپ یا کامپیوتر یا هر کوفت و زهر مار دیگه ای که بشه باهاش نوشت رو بردایم

یا اصلا اگه خواستیم یه اَپ پیدا کنیم که کارمون رو راه بندازه ...

بعد بیایم شروع کنیم به بازی کردن ...

میخوایم یه بازی کنیم که شاید اصلا هیجان انگیز و کول و باحال نباشه به اندازه ی پابجی و کالاف ( آقا دلم براشون تنگ شده الان چند وقته از روی موبایلم حذفشون کردم ... ولی خب خوب کاری کردم ... و فعلا هم قصد برگردوندشون رو ندارم چون میدونم این احساس دلتنگی برای بازی کردن نتیجه ش چیه .... و من چون خیلی کارا در طول روز واسه خودم میخوام انجام بدم دیگه وقتی واسه اونا نمیمونه ) ولی از اون طرف به جای اینکه level ات را ببری بالاتری توی یه بازی که کاملا غیرواقعی هست و همه ی چیزایی که بهت میده مجازی باشه توی زندگیت بهت خیلی کمک میتونه بکنه ... الو ... با تو ام ها ... بله با خودتم امیرخانِ معین .... نکنه فکر کردی فقط میام واسه خواننده های عزیزِ دلم می نویسم و واسه تو سخت گیری نمیکنم ؟ ... اگر اینکارو کنم این همه حرف و این همه چیزایی که سعی کردم بنویسم چه فایده ای واسه من یکی خواهد داشت توی زندگیم ؟ ... علمی که خودم داشته باشم ولی بهش عمل نکنم یکم ناجوره از لحاظ منطقی و باهاش کنار نمیام ...

آقا تمرینمون رو بگم و بیشتر از پر حرفی نکنم .

با ایده و الهام گرفتن از کتابِ برنامه ریزی با دوربین مداربسته از علی میرصادقی یه چی خواستم واسه خودم درست کنم ...

یه بازی که توش قراره هر دفعه که تنبلی رو دیدم و فهمیدم میخواد بیاد زندگیم رو از هم بپاچه پا بشم و بعد از مرحله پذیرش و تصمیم گیریِ درست طبق ارزشام و کلا غلبه بر اون یه علامتی خطی یا هر چی دلم خواست بذارم و هر 8 بار که انجامش دادم یه level میرم بالاتر ... و وقتی هی برم بالاتر بهم کلی جایزه داده میشه ...

نه ... من نمیگم بهت وقتی یه مرحله رفتی بالا به خودت یه جایزه بده و مثلا برو چند ساعت فیلم ببین یا هر کار دوست داری رو انجام بده ... چون اون پاداش حواست و تمرکزت رو واسخ خودش میدزده و میبره و نمیتونی روی فرایند خیلی تمرکز کنی ... مخصوصا اگر اون پاداش خیلی برات ارزش داشته باشه ...

در عوض میگم تو همینکه داری این بازی رو انجام میدی ... همینکه داری این تمرین رو انجام میدی ... هر دفعه که داری به تنبلیت غلبه میکنی به عنوان چیزی که بار ها و بار ها شکستت داده چون تو فکر کردی حق با اونه ... تو با هر بار که یه مرحله میری بالاتر و میری level بعدی داری به خودت کلی پاداش میدی که توی زندگیت بهت کمک کنه ... این احساس افتخار بعدش اون نتیجه هایی که توی زندگیت ظاهر میشن و اون عزت نفسی که داره بیشتر میشه خودشون کلی کلی کلی زیاد می ارزن ...

حالا میتونی این ثبت و نوشتنت رو روی دیوار اتاقت یا روی صورت معلمت یا توی یه دفتر انجام بدی ... یا روی یه برگه ... تصمیمش با خودته و خلاقیتی که میخوای توش به خرج بدی هم بذار شخصی سازی شده باشه ...

ولی در کل پایه و ریشه ش همینه که درموردش بحث کردیم و اون همه حرف زدیم ... .

آقایون و خانومای عزیز ...

واقعا مرسی که همرایم کردید ..

من خودم اگر این تمرین رو از همین امروز انجامش بدم ( قبلا واسه یه مدت خیلی داشتم رشد میکردم ولی زدم زیرش ... الان میخوام قدرتمند برگردم بهش چون بهش نیاز دارم واسه اینکه بیشتر درس بخونم ... و کارایی که میخوام رو انجام بدم .... ) کلی به درسم و به هدفایی که دارم و به آرامشم کمک میکنم ...

در نهایت یه چیزی میخوام بهت بگم ... اگر دلت خواست انجامش بده ...

اگر تجربه کردی و دیدی که مثلا یه سری فکر و احساس به تو غلبه کرد یا تونستی به اونا غلبه کنی درمورد تجربه ای که داشتی در این مورد بنویس ... حالا روی کاغذ بنویس یا تایپ کن ... بنویس که فهمیدی فلان حس و فکر میتونه کاملا در اشتباه باشه و اصلا قاضیِ معتبر اونا رو نفرستاده ...

اگر هم دوست داشتی واسه من کامنت بذار از اون تجربه هروقت دلت خواست ...

دوستت دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه تنبلی مون دیگه خَره .... گوشامونم واسش کَره چون که خَره چون که خَره ... بای .

روانشناسیموفقیتامیرمعینامیر معین
امیرمعینم ... نویسنده و روانشناس ویرگولی ... وصلت کرده با کتابها ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید