یکهو دیدم دارم طرح کاری کمّی را میریزم. خلاف آنچه در ذهن داشتم.
دو سال است که هرجا نشستهام و هر که را دیدهام شروع کردهام به گفتن از پایاننامه. گفتهام، که راهنمایی بگیرم. گفتهام، که بشنوم ببینم راهی باز میشود یا نه. هی موضوع را بالا-پائین کردهام. هی گفتهام این خوب است؟ چطور باید بشود به نظرتان؟ چه کارش کنم که عملی باشد و به کار بیایید؟ نظرتان را لطفاً بیپروا بگوئید. ناراحت نمیشوم. مهم است برایم نظر شما. دوست دارم مخاطب کارم باشید و مگر من قرار است چه بنویسم کلاً، خودم را دیگر خیلی وقت است که گول نمیزنم. هنر کنم همین پایاننامه را درست بنویسم. میخواستم نویسنده بشوم، بله خاطرم هست. میخواستم محقق بشوم اما حالا احساس میکنم نمیتوانم، نمیشود. میخواهم همین مختصر را، همین پایاننامهی ارشد را جوری بنویسم که بعد بشود باهاش کاری کرد، حاصلی باشد برای این سالها که گذشت.
حرفم این بود و نگاهم این بود و برای همین لحظهای آرام نمیگرفتم.
همیشه و هرجا فقط داشتم به یک چیز فکر میکردم؛ پایاننامه.
معلم قدیم که حالا قرار است استاد مشاورم باشد گفت بنویس، انقدر فکر نکن. نویسنده روی کاغذ فکر میکند. زرینکوب و باستانی و شفیعی نویسندهاند. این طور نبوده که اول سالها فکر کرده باشند بعد آرام-آرام قلم به دست بگیرند که فکرها را پیاده کنند، عرضه کنند. خیر آقا. نویسنده بودهاند و نویسنده روی کاغذ فکر میکند. تو هم بنویس. هر چه داری را بنویس. هی نقشه نکش در خیالت و آخرش هم هیچ.
من نوشتهام. فراوان نوشتهام. نکتهنکته این سو و آن سو. چند دفتر دارم که لابهلایشان پر است از طرح و موضوع و اشاره به منابع و پیشینه چنین است و فصلبندی خوب است چنان باشد. اسباب خاطرهسازی ساختهام انگار. کار اما؟ هیچ.
کار که میگویم یعنی فایل ورد فرم پروپوزال را باز نکرده بودم که بنشینم پایاش قدم به قدم پیش بروم ببینم چه میخواهم و چطور باید بنویسم و چه میخواهند از من و اصلاً این مصیبت چیست؟ رها کرده بودم و رفته بودم برای خودم و هی خیال میرفت این ور و آن ور و هی موضوع بود که میآمد و کتابها پشت هم در ذهنم نوشته میشدند و چاپ میشدند و بعد فایلِ وردِ فرم بود که دست و دلم نمیرفت بازش کنم.
پارسال برایمان کارگاهی گذاشتند که پروپوزالنویسی را یادمان دهند. میگفتند همهی دانشجوها بد مینویسند و مِنبعد اگر کسی گواهی شرکت در این کارگاه را نداشته باشد اجازه نمیدهیم پروپوزال بدهد. آنجا یک کم ترسیدم. سؤال و فرضیه و نظریه و بیان مسئله -آن هم به آن شکلی که استادانمان داشتند میگفتند- هول میانداخت به جان آدم. هی تحقیقهایی که دوست داشتم را در ذهنم مرور میکردم و میگفتم آخر این سؤالش چه بوده؟ فرضیهاش چیست؟ متنی را تصحیح کرده، متنی را معرفی کرده، پی رگ و ریشهی قصهای را گرفته، سیاههای از ممدوحین فلان شاعر نوشته یا اگر خیلی مدرن است طبقهبندی تازهای به دست داده. همین. از حرفها متعجب بودم. گفتم: ببخشید، متن کهنی را میشود به عنوان پایاننامه تصحیح کرد؟ استاد جوان که داشت ارائه میداد گفت البته نمیداند تصحیح چقدر «علمی» است و این لفظ برای آن افراد یعنی مقدس و درست و به درد بخور. حرفش تا مدتها به خندهام میانداخت. مدیر گروه -خدا را شکر- درآمد که تصحیح قبول است.
چند روز پیش فایل را باز کردم که جدی دیگر بروم سراغش. مشخصات استادها و اسم و فامیل را پر کردم و به اصل ماجرا که رسیدم دیدم باز نمیتوانم. لپتاپ را بستم و فرار کردم. دیشب دوباره نشستم. همهی ذهنم را «نه! نمیتوانی» و «انصراف بده» و «شجاع باش و بگو میخواستم و نشد» اشغال کرده بودم. با خودم جنگیدم و خودم را نشاندم پای لپتاپ که دیگر راه دررویی نیست و آن اسطوره را بگذار کنار و بخش به بخش پیش برو و اشک بریز و بنویس.
نوشتم. اشک هم نریختم. میشود گفت تند هم پیش میرفتم. اما چه داشتم مینوشتم؟
یکهو دیدم دارم طرح کاری کمّی را میریزم. خلاف آنچه در ذهن داشتم.
دیدم دارم میگویم میخواهم فلان موضوع را در این متنها بشمرم و بیشترین را مشخص کنم و تعیین کنم هر بخشی چه حجمی از کتاب را اشغال کرده. این را میخواستم؟ بعید میدانم. اول در بخش «روش کلی تحقیق» -همان موقع که حوصلهام فقط به نوشتن اسم و فامیل قد میداد- بیفکر و درنگی نوشته بودم: «کیفی». این بار، وسط کار برگشتم. نوشتم: «کیفی-کمی». در دو-سه ماه گذشته که این موضوع را پی گرفتهام هیچ مسئلهام کمّی نبود. جادوی فرم داشت تحقیق را پیش میبُرد. چرا میگویم «داشت»؟ با صدای بلند باید گفت: «دارد». تحقیق را فرم دارد پیش میبرد، فرم دارد شکل میدهد.
فرم گفتار فرق دارد با فرم پروپوزال. من از پایاننامهام «گفتهام». همه فکر میکنند چه شاهکاری خواهم نوشت از بس که دربارهاش فک زدهام. اما آنچه گفتهام آنی نیست که در پروپوزال دارد ثبت میشود. اقتضای گفتار دیگر است و من بعضاً سعی کردهام گفتارم سامانی داشته باشد و سر و شکلی. حوصله اگر داشته باشم مخاطبم را میبینم و آنگونه که او میپسندد کارم را ارائه میکنم. پروپوزال دست و بالت را میبندد. میگوید «بیان مسئله» و تو میمانی که کدام مسئله؟ چطور باید برای شما تعریفش کنم؟ شما کیستی ای خوانندهی عزیز؟ میگوید «سؤالهای تحقیق». در کارگاه پروپوزال بهمان گفتهاند تحقیق باید «یک سؤال اصلی» داشته باشد. دیشب کارتن دفترها را از بالای کمددیواری درآوردم و این نکته را از وسط دفتر سبز سیمی بیرون کشیدم. کدام سؤال اصلی است؟ کدام سؤال مرکز و پایهای است که بناست همه چیز حولش شکل بگیرد؟ کدام سؤال ستون است؟ و اصلاً وقتی کنار سؤال شماره میزنی «۱-۸-۱-» چطور سؤالی میتوانی بپرسی؟ همهی حرف من این است که وقتی خط تیره میکشی توی دفترچهات سؤالت فرق دارد با وقتی که در ورد مینویسی و کنارش یک مربع توپر میگذاری. «۱-۸-۱-» فرق دارد با «۱».
۱۲ فروردین ۱۴۰۲