امیرمحمد سالاروند
امیرمحمد سالاروند
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب‌باز / مرعوبِ کتاب

کتاب‌ها تمام نمی‌شوند آقا. در هیچ موضوعی تمام نمی‌شوند. همه هی دارند می‌نویسند؛ کتاب چاپ می‌کنند، مقاله می‌دهند. صبح و شب هم که بخوانی باز عقبی و همیشه هم عقب خواهی ماند. هیچ وقت، هیچ جا نمی‌توان رسید با این شتابِ سرسام‌آور. مسئله‌ات را و خودت را گم می‌کنی. هی کتابِ تازه، هی اسمِ تازه. مدام نویسنده‌ای که نمی‌شناختیم، از کشوری که اسمش را هنوز بلد نیستیم. ثبات قدم هم اگر داشته باشی و فقط دلبسته‌ی یکی-دو موضوعِ مختصر، باز می‌بینی که تمام نمی‌شوند، رهایت نمی‌کنند. تازه‌ها در راه‌اند و تو خوانده‌ها را هم از یاد برده‌ای. «تسلط» ناممکن شده.

چشم می‌گردانی در کتاب‌فروشی‌ها و تصمیم می‌گیری کتاب‌ها را بلد شوی جای آنکه بخوانی‌شان. می‌گویی محققان، کتاب‌شناس‌اند؛ یعنی مقام و موضوع هر کتاب را می‌شناسند؛ می‌دانند جانِ کلامش چیست و پسِ پشتش چه می‌گذرد و در چه بستری زاده شده. محققان کتاب نمی‌خوانند. انبوه ارجاع‌ها نباید گولت بزند. محققان یاد گرفته‌اند چطور سطرها را از لابه‌لای کتاب‌ها بقاپند. این فکرها می‌آید و می‌خواهی کتاب‌شناس شوی. روز و شبت می‌شود گشت‌زنی در کتاب‌فروشی‌ها. سیر نمی‌شوی، تمام هم نمی‌شوند. کهنه‌فروشی را که کشف می‌کنی تازه می‌بینی خبرها اینجاست؛ دریادریایی که کرانه ندارد. کتابخانه‌ها می‌آیند، سایت‌های کتاب و مقاله می‌آیند، پایان‌نامه‌ها می‌آیند و تو متحیر مانده‌ای که با این بی‌کرانگی چه کنی. خدا را روزی هزار مرتبه شکر می‌کنی که زبان کوچکی داری با گویشورانی اندک و غصه می‌خوری به حال آن انگلیسی‌زبانِ بی‌نوا یا آنکه انگلیسی بلد است و سودای خواندن و خبر داشتن رهایش نمی‌کند.

از کتاب می‌گریزی و به تلویزیون پناه می‌بری؛ دو نفر نشسته‌اند و دارند درباره‌ی کتاب حرف می‌زنند و به بینندگان محترم کتاب پیشنهاد می‌دهند. خاموشش می‌کنی. گوشی را برمی‌داری؛ تنها شبکه‌ی اجتماعی‌ای که عضوی جایی است که آدم‌ها فقط قرار است درباره‌ی کتاب حرف بزنند. تلگرام را بالاپایین می‌کنی؛ چشمت می‌رود پی کانال‌های کتاب‌فروشی، دنبال عکس روی جلد جدیدترین کتاب‌ها می‌گردی. همه را رها می‌کنی و می‌روی بیرون. روی دیوار مترو پاره‌ای از کتابی نوشته و چشم تو نمی‌تواند کلمات را رها کند. از مترو خارج می‌شوی، روی پله‌ها اسم کتاب‌ها حک شده، خانم کتاب‌فروش در ایستگاه نشسته و جعلی‌ترین کتاب‌ها از شیادترین ناشرها را دارد با پنجاه درصد تخفیف می‌فروشد. چشمت از خیر این یکی می‌گذرد.

سعید نفیسی است که توتمش کتاب بود.
سعید نفیسی است که توتمش کتاب بود.

سرت دوار گرفته و حالا وقت آن است که ببینی کدام گمشده را در کتابی یافته‌ای. چرا چنین مرضی سراغت آمده و چرا تو تنها نیستی؛ درد رفقایت هم همین است، این سو و آن سو، دائم، دیگرانی را هم می‌بینی که مرعوبِ کتاب‌اند و دنبالش. خیلی‌هاشان خیال می‌کنند روزی رازی را لابه‌لای کلماتِ کتابِ کهنه‌ای فاش خواهند دید. خیال می‌کنند کتاب‌ها آزادی برایشان می‌آورند. آگاهشان می‌کنند. خیال می‌کنند مصیبتِ سیاست را می‌شود با کتاب علاج کرد. خیال می‌کنند تلاطمشان را کتاب آرام خواهد کرد.

شنیده‌ای که «هر که با کتاب آرامش بیابد هیچ آرامش‌بخشی را از دست نداده است» یا خوانده‌ای که «یأتي عَلَى النّاسِ زَمانُ هَرج لايأنِسونَ فِيهِ إلاّ بِكُتُبِهِم». اما کتابی که اینجا از آن گفته‌اند نسبتی با تصور تو از کتاب ندارد. در حجازِ هزار و چهارصد سال پیش کتاب از در و دیوار آوار نمی‌شده. آن کتابی که موجب آرامش است و بستان دانشمند و رفیقِ آدمی است در زمانه‌ی آشوب، این کتاب نیست. این میل سیری‌ناپذیر به بیش‌تر و بیش‌تر بلد شدن، به بیش‌تر و بیش‌تر ورق زدن آرامش را از تو گرفته، گرفتارت کرده. آن کتاب، در آن صحرا، رفیقِ خالی از خللی بوده که سال‌ها باید می‌خواندی‌اش، بالا و پایینش می‌کردی، کلماتش را از بر می‌شدی. خانه‌ات را کتاب‌ها تسخیر نکرده بودند، در جیبت ده‌ها فایل پی‌دی‌اف خاک نمی‌خورد.

لذت خواندن را قبلاً چشیده‌ای. می‌دانی چطور غرقت می‌کند. روزگاری آرامش برایت آورده، از خیالت در این هجوم بی‌امان حفاظت کرده؛ اما این‌ها حکایت سال‌های دور است. حکایت وقتی است که سودای «خبر داشتن» به سرت نزده، حکایت روزگارِ پیش از «کتاب‌بازی» است. کتاب‌ها دیگر برای تو حافظانِ خیال نیستند، مسّببانِ تشویش‌اند.

در سینما به اندک فیلم‌هایی که دوست داری اکتفا می‌کنی. مکررشان می‌کنی. دنبال تاریخ سینما نیستی. نمی‌خواهی شاهکارها را بشناسی. مکرر دیدن چشمت را باز کرده. رازی -اگر فاش شده- در این تکرارها و تجدیدهاست. یادآوری این نکته اما آرامت نمی‌کند. کتاب برای تو اسباب خودشناسی نیست، ابزار تحقیق است. فکر می‌کنی باید همه جا را بگردی و بجوری شاید چیزی از چشمت جا افتاده باشد. از «جا اندختن» می‌ترسی. می‌ترسی که پیش از تو کسی حرفت را گفته باشد و تو ندیده باشی. هر چه هم که همه بگویند گشته‌ایم، نیست؛ دلت راضی نمی‌شود. برایت ثابت شده که جستجو و حافظه‌ی همه خطا دارد.

همه‌ی کتاب‌ها که برایت ابزار تحقیق نیستند. داری دروغ می‌گویی و بهانه می‌آوری. کتاب‌بازی منش توست. سبک زندگی‌ات شده و تغییر را ناممکن می‌بینی. تفریح دیگری نداری. همه جا را هم که کتاب‌ها گرفته‌اند، کتاب‌هایی که فقط جلدند، کتاب‌هایی که دیگر فراغتی برای خواندنشان نیست.

کتابکتاب‌بازاضطراباعتیاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید