ویرگول
ورودثبت نام
AmirHossein Kh
AmirHossein Kh
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

نقل قول هایی از ناطور دشت سلینجر


" من دروغگوترین آدم روی زمین هستم. خیلی قباحت دارد. مثلا اگر برای خریدن یک مجله در حال رفتن به بساط روزنامه‌فروش باشم و احیانا کسی از من بپرسد که کجا دارم می‌روم، هیچ بعید نیست که بگویم قصد دارم به اپرا بروم."

" اکلی از جایی که ایستاده بود آهسته راه افتاد و آمد توی اتاق و گفت سلام. همیشه طوری سلام می‌کرد که انگار بی‌اندازه خسته و یا بی‌حوصله است. نمی‌خواست من فکر بکنم که برای دیدن من آمده‌است. می‌خواست فکر بکنم که اشتباها به اتاق من آمده‌است.

گفتم سلام. اما سرم را از روی کتاب بلند نکردم. اگر آدم سرش را از روی کتاب بردارد و چشمش بیفتد به قیافه نحس شخصی مثل اکلی، دیگر کارش ساخته‌است. البته آدم در هر صورت کارش ساخته می‌شود اما اگر چشمش به اکلی بیفتد، زودتر. "

"همیشه می‌خواست بداند چه کسی می‌خواهد بیاید. من قسم می‌خورم که اگر او مسافر یک کشتی باشد که وسط دریا دچار طوفان بشود و یک نفر او را با قایقی نجات بدهد، همین که پایش را گذاشت توی قایق فی‌الفور بپرسد که پاروزن قایق پیش از نجات او چه کسی بوده است."

"من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوش‌وقت شدیم. این حالمو به هم می زنه. همیشه دارم به یکی میگم از ملاقاتت خوشحال شدم. در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشدم. گرچه فکر می‌کنم اگه آدم می‌خواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه."

"یکی از اشکالای این روشن فکرا و آدمای باهوش اینه که درباره چیزی حرف نمی‌زنن مگه این که مهار قضیه دست خودشون باشه. همیشه می‌خوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می‌رن تو اتاقشون تو هم بری."

"راستش هیچ تحمل کشیش جماعتو ندارم. مخصوصا اونایی رو که می اومدن تو مدرسه ها و با اون لحن مقدس خطابه میخوندن. خدایا، چقدر از اون لحن بدم می‌آد. نمی فهمم چرا نمیتونن با لحن معمولی حرف بزنن. موقع حرف زدن خیلی حقه‌باز به نظر می‌اومدن."

"امیدوارم اگه واقعا مردم؛ یه نفر پیدا شه که عقل تو کله ش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمی دونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبه ها گل بزارن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مردی گل می خوای چیکار ؟"

"مشخصه یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی، با شرافت بمیرد و مشخصه یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با تواضع زندگی کند."

"همش تجسم میکنم چند تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می‌کنن. هزار هزار بچه کوچیک و هیشکی هم اونجا نیست. منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایساده‌م و باید هر کسی رو که می‌آد طرف پرتگاه بگیرم. یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفه پیدام میشه و می گیرمش. تمام روز کارم همینه، ناطور دشتم. می دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم. با این که می دونم مضحکه."

"همه‌ی بچه‌ها میله را گرفته بودند، فیبی هم میله را گرفته بود. می‌ترسیدم از رو اسبِ لعنتی بیفتد ولی هیچی نگفتم.

اگر بچه‌ای بخواهد میله‌ی چرخ‌وفلک را محکم بگیرد، نباید بهش چیزی بگویی. اگر افتاد هم که افتاد. ولی خوب نیست آدم‌بزرگ‌ها این مواقع هی گیر بدهند.

نوبتش که تمام شد، پیاده شد آمد طرفم. «بیا تو هم یه بار سوار شو.»

«نه من فقط تماشات می‌کنم. گمونم از همین‌جا نگات کنم کافیه.» بهش کمی پول دادم. «بیا برو باهاش بلیت بخر.»

پولش را گرفت و گفت: «دیگه ازت عصبانی نیستم.»

«می‌دونم. بدو. الان دوباره راه می‌افته.» یکهویی ماچم کرد. بعد دست آورد جلو که: «بارون می‌آد. داره بارون می‌آد.»

«می‌دونم.» بعد کاری کرد که خیلی بهم چسبید. دست کرد از تو جیبم کلاه شکاری قرمزم را درآورد گذاشت سرم.

«نمی‌خوایش؟»، «فعلا سر تو باشه.»، «باشه. بدو دیگه. الان راه می‌افته جا می‌مونیا! اون وقت نمی‌تونی سوار اون اسبه بشی.» خیال رفتن نداشت.

پرسید: «راس گفتی؟ واقعا دیگه نمی‌خوای جایی بری؟ بعدش میای خونه؟»

«آره.» واقعا هم آره. بهش دروغ نمی‌گفتم. بعدش واقعا رفتم خونه. «حالا بدو. شروع شد.» دوید بلیت خرید و به موقع سوار چرخ و فلک شد. یعنی باز دور چرخ و فلک گشت تا به اسب خودش برسد. سوارش شد و برام دست تکان داد. من هم براش دست تکان دادم. پسر از آسمان سیل می‌آمد. عین چی باران می‌بارید! همه رفتند زیر سقف چرخ و فلک تا خیس نشوند؛ ولی من همان‌طور رو صندلی نشستم. سر و گردن و لباسم خیس آب شده بود. کلاه شکاری قرمزم خوب جلوی باران را می‌گرفت ولی باز هم خیس شدم. البته همچین مهم نبود.

یکهو از تماشای فیبی یک حالی پیدا کردم، یک حالِ خوشحالیِ عجیب. راستش از خوشحالی می‌خواستم گریه کنم. نمی‌دانم چرا! همین که با آن لباس آبی اش این‌قدر خوشگل شده بود و سوار آن اسب آن‌طور می‌چرخید و می‌چرخید، خوشحالم می‌کرد.

کاش آن‌جا بودی و می‌دیدی."

"هیچ وقت به هیچ‌کی چیزی نگو. اگه بگی، دلت برا همه تنگ می شه."

https://diagonalley.blogsky.com/



کتابرمانناطور دشتجی دی سلینجرنقل قول
علاقه‌مند به تکنولوژی/ فلسفه/ روانشناسی/ ادبیلت/ کتاب و کتابخوانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید