این نگاتیو چند عکس است که در دوران سربازی من مقابل پاسگاه شماره یک فلاورجان گرفته شده است. تصویرهایی که از آن دوران در ذهنم ماندهاند به همین تاری هستند.
بعد از تجربهی ناموفق دوستیابیام در دفتر شعر جوان*، سربازی دومین چالش جدی من با زندگی واقعی بود. تا قبل از سربازی اگر در رابطه برقرار کردن با کسی چیزی مطابق میلم نبود، خیلی راحت دنبالش را نمیگرفتم و به خلوت امن تنهایی و تخیلات پناه میبردم. اما آنجا هیچ چیز مطابق میل من پیش نمیرفت.
در زندگیام هیچوقت وصلهی ناجور بودن را تجربه نکرده بودم، اما در سربازی یک وصلهی ناجور بودم. دو ماه اول خدمتم بعد از آموزشی را در ستاد منطقه انتظامی فلاورجان پست میدادم.کتابخوان و آرام و بی سر وصدا و لجوج بودم، اهل خلاف و تفریحاتی که معمولا بعضی از افسر نگهبانها هم در آنها شریک بودند نبودم. با کسی نمیجوشیدم، به فرماندهی قرارگاه یک پاکت وینستون عقابی باج نمیدادم و او هم مرا به مرخصی نمیفرستاد.یک بار که نگهبان سوالات کنکور بودیم معده درد گرفتم و به آن بهانه از افسر نگهبان مرخصی ساعتی گرفتم و چند روز به خانهی عمهام در مبارکه رفتم و پست زنجیرهای دو ساعت نگهبانی چهار ساعت استراحت را پیچاندم. وقتی برگشتم به همت پسرعمههایم، یک گواهی دکتر دستم بود. فرمانده قرارگاه که فکر کرده بود من فرار کردهام و راحت شده با لهجهی اصفهانیاش گفت: «اینا همه پته زغالس، برو کارگزینی حضورتو اعلام کن و بعد وسایلتو جم کن و برو پاسگاه آبنیل» یک دژبان اهل آذربایجان هم داشتیم که با خنده گفت :«اونجا مثل اینجا نیست اونجا آب و هواش مزخرفه پوستت هم مزخرف میشه.» البته بدیهی است که به جای کلمهی مزخرف از لفظ زشتی استفاده کرد و اصلاح از من است. حس کردم انگار همه از رفتن من خوشحالاند.
پاسگاه آب نیل سر یک سه راهی قرار گرفته بود و گاراژ ماشینها و موتورهای تصادفی و توقیفی بود. ماشینی آنجا بود که در آن آدم کشته بودند و خون مقتول هنوز روی صندلیها پیدا بود. من باید آن جا دم در پست میدادم.
ادامه دارد
* پانوشت: رجوع کنید به این مطلب