رانندگی بلد نیستم. نمیدونم چرا این نکته ناخودآگاه توی ذهن من جا افتاده که پدر باید به پسرش رانندگی یاد بده...
از وقتی یادم مییاد پدرم ماشین داشت. اصلا بدون ماشین اموراتش نمیگذشت. دست فرمون خوبی هم داشت و مثل همهی آقایون روی ماشینش خیلی حساس بود. من هم پسر کم شر و شوری بودم که برخلاف هم سن و سالهام ماشین روندن برام جذابیتی نداشت و اصلا بهش فکر نمیکردم. حتی از زیر شستن ماشین هم در میرفتم. خوب طبیعی هم بود که رانندگی یاد نگیرم. این ماجرا ادامه پیدا کرد تا اینکه من رفتم سربازی، بعد از یکماه و نیم نگهبانی زنجیره ای دو ساعت پست و چهار ساعت استراحت که تازه توی زمان استراحت هم باید ماموریت میرفتیم، دیگه بریده بودم. یکی ازسرباز رانندهها که نزدیک ترخیصش بود، شروع به وسوسهی من کرد: برو گواهینامه ات را بگیر و بیا این ماشین منو تحویل بگیر. راحت میشی از پست دادن، خیلی خوبه، با لباس شخصی خدمت میکنی و موهاتم نمیخواد از ته بزنی، بچه های راهنمایی رانندگی آشنان، میگیم یه متحان صوری ازت بگیرن و ...
موضوع رو به مادرم گفتم. قبول کرد که هزینهی آموزشگاه رانندگی رو پرداخت کنه اما به گوش پدرم که رسید مخالفت کرد و به مادرم گفت اگر این ماشین تحویل بگیره و اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم. مادر هم منصرف شد. خدمتم که تمام شد پدر چندبار پیشنهاد داد که بیا بهت رانندگی یاد بدم و اینبار نوبت من بود که طاقچه بالا بذارم. البته من آدم لجبازی نیستم اگر یکی دو بار دیگه بهم پیشنهاد میداد قبول میکردم اما خوب پدر به فاصلهی سه ماه از پایان سربازی من عمرش رو داد به شما...
همیشه یاد پدر برای من با آموزش رانندگی پیوند خورده و نمیدونم چرا؟ حس میکنم اون کنار هم نشستن و یاد دادن و یاد گرفتن میتونست نقطهی شروع رفاقت ما باشه...رفاقتی که بعد از پایان کله شقیهای دوران نوجوانی میان هر پدر و پسری شکل میگیره...شاید برای همینه که در تمام این سالها هیچ تلاشی برای راننده شدن نکردم....