سید امیرپژمان حبیبیان
سید امیرپژمان حبیبیان
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

لحظه‌ی قاصدک ۲- تنهایی یک کاسه‌ی داغ تر از آش

همین کلاه را می‌گویم
همین کلاه را می‌گویم


این قسمت قصه‌ی کلاهی را برایتان می‌گویم که بر سر من است. من از مصداق‌های خوب ضرب‌المثل«کاسه‌ی داغ‌تر از آش» هستم. سریال «لحظه‌ی قاصدک» پیش می‌رفت. مشکلات طبیعی همه‌ی سریال‌ها در آن وجود داشت. کار اول کارگردان بود و استرس ارایه‌ی کار خوب تمام توانش را گرفته بود، با حضور من سر صحنه انگار تمرکزش گرفته می‌شد. تا من وارد صحنه می‌شدم، آرام می‌آمد کنارم و می‌گفت: برنامه‌ی فردا را نوشته‌ای؟ اگر جواب منفی بود که مرا راهی نوشتن برنامه می‌کرد و اگر مثبت بود بهانه‌ای دیگر پیش کشیده می‌شد، مثل این که برو لوکیشن فردا را ببین. دختر کوچکی را برای یکی از نقش‌های اصلی معرفی کرده‌بودم، در برابر درخواست غیرمنطقی مادرش ایستادگی کردم. به نظرم مساله سر سرویس رفت و آمد بود. این درگیری در نهایت به ضرر من تمام شد.  حس می‌کردم شده‌ام آدم بده‌ی کار. روزی متوجه شدم کلاهم نیست. پس از جست و جوی بسیار آن را در حوض لوکیشن پیدا کردیم. این اتفاق مرا از درون فرو ریخت متوجه شدم که پشت این حرکت نوعی لج‌بازی وجود دارد.


آن روزها شرکت‌های کرایه‌ی وسایل تصویربرداریب همراه دوربین یک مراقب می‌فرستادند که با دوربین بدرفتاری نشود. با مراقب دوربین‌مان رفیق شده بودم. با هم می‌نشستیم و حرف می زدیم، مشکلات زیادی در زندگی‌اش داشت. چند بار کارهایی را به او سپردم. از جمله پیدا کردن یک باغ برای تصویربرداری. با پیدا کردن باغ توانایی او به چشم آمد و من خوشحال بودم که توانسته‌ام برایش کاری کنم. همیشه به تهیه کننده‌ی محترم کار می گفتم که نقص بزرگ این کار نداشتن یک مدیرتولید است. روزی به سر صحنه آمدیم و تهیه کننده اعلام کرد که آن آقای مسئول دوربین از امروز مدیرتولید است. مبهوت شدم. اولین اتفاق بعد از این ماجرا این بود که آقای مدیرتولید اولین نفر به من گیر داد و گفت باید پنج عصر آفیش برنامه‌ی روزانه روی تابلوی اعلانات باشد. من گفتم نمی‌شود، باید ببینم تا آخر شب  چند تا از سکانس‌های امروزمی‌ماند که آنها را به فردا انتقال دهم و ساعت پنج عصر این مساله مشخص نمی‌شود. او گفت یا قبول می‌کنی و یا از فردا سر کار نمی‌آیی. باورم نشد، با یکی دونفر صحبت کردم. هیچ‌کس پشت من درنیامد. همه به نحوی خودشان را کنار کشیدند و من ناچار رفتم.

وقتی داشتم خداحافظی می‌کردم دو نفر گریه کردند، دستیارم آراد حسن زاده و آرمین بازیگر نوجوانی که بازی‌اش را فیلم«مربای شیرین» دیده بودم و برای نقش اصلی این سریال انتخابش کردم.

شاید باید می‌ایستادم، اگر امروز بود مقاومت می‌کردم، اما آن زمان مغرور و بی‌تجربه بودم. آقای احمدی تهیه‌کننده‌ی سریال بعدها چند بار به من گفت: « تو عادت داری همه‌ی کارها را ردیف می‌کنی و بعد میگذاری و میری». البته به نظر من این حرف های دلگرم کننده، بیشتر توجیهی برای مدیریت اشتباه و ضعیف خود ایشان بود تا تایید کردن من. این آغاز کارهای نیمه‌تمام من به عنوان یک دستیار کارگردان بود که اگر کاسه‌ی داغ‌تر از آش نبودم همه‌ی آنها به خوبی و خوشی به آخر می‌رسیدند.


قصه‌های پشت صحنه سینما و تلویزیونفیلم و سینماتجربه های زندگیتجربه های کاریداستان
فیلم مستند می‌سازم و کم کم دارم به نوشتن وابسته می‌شم. دوست دارم نوشته‌هام را بخونید و حس و حالتون را بهم بگید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید