ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسن محمدپور
امیرحسن محمدپور
امیرحسن محمدپور
امیرحسن محمدپور
خواندن ۷ دقیقه·۱۹ روز پیش

زندگی مشترک مارتین و الیزابت - 1

آن شب یکی از همان شب های بارانی معروف لندن بود. مارتین درحال بازگشت به خانه بود که تصمیم گرفت به الیزابت زنگی بزند و گزارشی از وضع هوا به او بدهد. الیزابت به محض شنیدن اینکه هوا بارانی است، مشتاقانه به مارتین پیشنهاد داد تا برای قدم زدن دونفره زیر باران آماده شود. اما مارتین پیشنهاد الیزابت را، با این دلیل که سرماخوردگی او هنوز کامل خوب نشده و نیاز به استراحت بیشتر دارد، رد کرد. مدتی بود که الیزابت به طور عجیبی سرماخورده بود و نیاز به استراحت داشت. بنابراین از نظر مارتین، قدم زدن در هوای سرد و زیر باران، میتوانست به وخامت اوضاع الیزابت منجر شود. ولی الیزابت از اینکه مارتین حس و حال عاشقانه ای برای قدم زدن زیر باران نداشته و نطق او را کور کرده بود، ناراحت شد. این را می شد از صدای الیزابت پشت تلفن فهمید. مارتین سریع سر و ته صحبت را هم آورد و گوشی را قطع کرد. چرا که حالا به خیابان سربالایی رسیده بود و با وجود کوله بار سنگین اش، بالارفتن از خیابان برایش چندان آسان نبود. چه برسد به اینکه بخواهد همزمان با تلفن همراه هم صحبت کند. علاوه بر این، آن شب نزدیک بود مارتین زانوی پای چپ اش را از دست بدهد!

مارتین هر روز مسیری تقریباً طولانی را از شوردیچ در شرق لندن به ناتینگ هیل در غرب می رفت. رفت و آمد دشواری که اگر کمی دیرتر به ایستگاه بِثنال گرین می رسید، از دست دادن اتوبوس شماره 388 می توانست آن را عذاب آورتر هم بکند! آن شب هم مارتین خودش را به سختی در اتوبوس جا کرده و مجبور بود تمام مسیر را ایستاده بپیماید؛ درحالیکه وزنش را روی پای چپ اش انداخته بود تا مبادا با تکان های گاه و بیگاه اتوبوس، تعادلش را از دست بدهد. او آنقدر روی پای چپ اش فشار آورده بود که از زانو درد به خودش می پیچید.

مارتین داشت با زانو درد و کوله باری از خریدهایی برای خانه، سربالایی را می پیمود و همزمان به ساعتی قبل فکر می کرد که در ایستگاه خیابان لیورپول با الیزابت تلفنی صحبت می کرد. الیزابت گفته بود: «مارتین، عزیزم، میدونم قرارمون برای آخر هفته چیز دیگه ای بود؛ اما میشه برای یکشنبه بلیط تئاتر بگیرم؟» پیشنهاد الزابت چندان خوشایند مارتین نبود. قبل از همه برای اینکه مطمئن نبود اوضاع الیزابت تا آن روز رو به بهبودی می گذارد یا نه؟ از آن گذشته، ریختنِ برنامه تئاتر مستلزم هزینه های جانب دیگری هم می شد. الیزابت تحت تأثیر آگهی های بازرگانی این پیشنهاد را داده بود که این نیز باعث ناراحتی مارتین می شد؛ چرا که معتقد بود الیزابت از سر هیجان تصمیم گرفته.

باران همچنان می بارید که مارتین با کوله بار سنگین اش به خانه رسید. بدلیل اینکه چند دقیقه قبل با الیزابت صحبت کرده بود، توقع داشت الیزابت تعلل نکند و سریعتر در را باز کند. از نوع استقبال الیزابت می شد حدس زد که بابت رد کردن پیشنهاد قدم زدن زیر باران، از دست مارتین ناراحت است. وقتی مارتین کیسه های خرید را داخل آشپزخانه گذاشت، الیزابت چندان خوشحال به نظر نرسید و آن طور که روزهای قبل ذوق می کرد، ننمود. کمی بعد الیزابت اعلام کرد: «عزیزم، می خوام نودل بگیرم، تو چیزی دلت نمی خواد؟»

مارتین گفت: «مایع ظرفشویی! فکر کنم داره تموم میشه. لطفاً یکی بگیر». الیزابت گفت: «اوه، نه! منظورم نودل آماده است! میخوام از رستوران سیچوان فولک غذای چینی بگیرم». الیزابت روی کاناپه دراز کشیده بود، هر چند دقیقه سرفه می کرد و داشت غذای چینی سفارش می داد. مارتین گفت: «لیزا، اگه اینجا راحت نیستی میتونی بری و روی تخت خواب دراز بکشی» الیزابت گفت: «اگه تو دوست داری بریم روی تخت بخوابیم، من مشکلی ندارم» و مارتین گفت: «اوه! نه، من همینجا راحتم. به خاطر تو گفتم»

اگر بخواهیم رو راست باشیم، منظور مارتین این بود که: «عزیزم حالا که داری اینجوری سرفه می کنی، چرا نمیری توی اتاق خواب و درو رو خودت نمی بندی تا حالت خوب بشه و مریضیت به من سرایت نکنه؟» البته لیزا چندبار ابراز نگرانی کرده بود از اینکه مبادا مارتین هم مریضی او را بگیرد. مارتین هم هر بار خیالش را راحت کرده بود که چون قبلاً این بیماری را گرفته، بعید است دوباره مبتلا شود. هرچند، پشت ابراز نگرانی الیزابت برای سلامتی مارتین، نگرانی بزرگتری بود؛ ترس از تنهایی و دور ماندن از مارتین. الیزابت نمی خواست از مارتین جدا بیافتد. برای همین هربار که هرکدامشان سرما می خوردند، جایشان را از هم جدا نمی کردند و صرفاً نگران این موضوع بودند که دیگری مبتلا نشود!

البته این موضوع به مزاج مارتین خوش نمی آمد. مارتین دوست داشت تمام پروتکل های بهداشتی را رعایت کند. دوست داشت اگر خودش یا همسرش مبتلا به ویروسی هستند، در اتاق خواب قرنطینه شوند و با دیگری ارتباط نداشته باشند و صرفاً استراحت کنند و سوپ بخورند! اما حالا الیزابت وسط خانه خوابیده بود و هر چند دقیقه سرفه می کرد. درواقع یک سوء تفاهم مسبب این اوضاع بود. سه شب پیش وقتی الیزابت به خانه رسید، از رنجوری و ناتوانی روی کاناپه دراز کشید و مارتین هم برای گرم ماندن او، پتویی برایش برد. همین باعث شد تا مارتین علیرغم میل باطنی، سه شب در اتاق نشیمن کنار همسر تب دارش بخوابد. و صادقانه باید اعتراف کرد که کیفیت خواب مارتین در همین مدت کم به حدی کاهش یافت که حتی قادر نبود درست راه برود! چیزی که هربار با بی توجهی الیزابت به این موضوع، او را بیشتر عصبی و ناراحت می کرد.

مارتین و الیزابت زندگی پاک و صمیمانه ای را باهم آغاز کرده بودند؛ اما هرچه پیش می رفت، مارتین متوجه می شد سوء تفاهم های زیادی در زندگی مشترکشان وجود دارد. موارد زیادی بود که مارتین خودش را محدود می کرد، کوتاه می آمد و یا بعدها بازخورد ناراحت کننده ای نشان می داد. او حس میکرد هیچ جایگاهی در زندگی ندارد. از نظر او الیزابت حق داشت برای خودش نودل سفارش بدهد، یا کفش و لباس، یا چراغ مطالعه بخرد؛ اما قانون نانوشته ای در ذهن مارتین، این حق را از او گرفته بود. درواقع مارتین هرگز برای خود چیزی نمی خرید، مگر با عذاب وجدان. به عقیده او، اولویت با مخارج خانه بود نه شخص او. در مقابل با اینکه با مهربانی از خریدهای الیزابت استقبال می کرد؛ اما به خاطر نداشتن حقی که خود را از آن محروم کرده بود، ناراحت و گاهی عصبی می شد.

مارتین نمی توانست بفهمد چطور وقتی الیزابت به خاطر بی پولی، او را از خرید جشن ایستر منصرف می کند، در موقعیتی دیگر برنامه سفر می چیند و موقعیت مالی را در نظر نمی گیرد؟ در حقیقت برای مارتین خرید جشن ایستر از برنامه سفر آخر هفته با اهمیت تر بود. چرا که در خانواده او همیشه برای این جشن برنامه ریزی می کردند و او این را نشانه مردِ خانواده شدن و تأهل می دانست. از آن گذشته، اولین جشن ایستر بعد از ازدواجشان تقریبا بی هیچ خریدی برای خانه سپری شده بود و الیزابت بعدها این گلایه را به مارتین کرده بود. همین هم دلیل دیگری بود تا این رقم خریدها برای خانه و جشن های مهم، اولویت بیشتری برای مارتین داشته باشند. از همین جهت هم بود که انتظار داشت پیشنهاد خریدِ جشن ایستر از طرف الیزابت رد نشود و چهره در هم نکشد.

الیزابت گاهی برای مارتین مادری می کرد. البته این بین تمام زوج های سالم می تواند باشد؛ اما به خاطر یک دندگیِ ذاتی و لجبازیِ نهانی که در وجودش بود، گاهی مانع ابراز محبت مارتین می شد. مثلاً در همان شب مارتین بارها خوردنی های مختلف را به الیزابت پیشنهاد داد؛ اما الیزابت به هیچ کدام میلی نداشت. چند ساعت بعد اما الیزابت با یک لیوان نوشیدنی و خوراکی به سراغ مارتین رفت. با اینکه مارتین داتاً از خوراکی استقبال می کرد، اما به خاطر بی میلی الیزابت به خوراکی هایی که پیشنهاد می داد، خود را در عمل انجام شده دید. او احساس می کرد الیزابت چیزها را به او تحمیل می کند، درحالیکه در واقعیت اینطور نبود. الیزابت با عشق و محبت مثال زدنی برای همسرش نوشیدنی برده بود. چیزی که متاسفانه از چهره او اصلا مشخص نبود.

مارتین به سوءتفاهم هایی که در زندگی مشترکشان وجود دارد فکر می کرد. به تمامی اتفاقاتی که می توانست بهتر رقم بخورد، یا حتی هرگز به وجود نیاید. او داشت به حقوقی که خواسته یا ناخواسته از خودش سلب کرده بود می اندیشید؛ و البته همزمان به یک نخ سیگار پال مال که اجازه نداشت دود کند. هر بار مارتین حوس سیگار به سرش می زد، به خودش فحش می داد! چراکه به الیزابت قول داده بود فقط با اجازه او سیگار بکشد، آن هم محدود و حساب شده!

بی توجهیعذاب وجدانزندگی مشترکسوء تفاهم
۱
۰
امیرحسن محمدپور
امیرحسن محمدپور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید