امشب شب تولد منه. شب تولد واقعا شب خوبیه؛ میتونی هر تولد به این فکر کنی که کیا هستن که دوست دارن، از چه چیزی تو دنیا لذت می بری، اگر اعتماد به نفس کافی داشته باشی به این فکر کنی که چه چیزایی به این دنیا اضافه می کنی که به نظر خودت ارزش دارن و جنبه های مثبت زیاد دیگه ای از وجودت هم برای خودت و دیگران رو حس کنی. همه اینها میتونه کلیشه اصلی یه شب تولد باشه.
برای من، شب های تولد ۵ ۶ سال آخر زندگیم همواره تلخ و شیرین بودن. تلخ از اون نظر که حال روحی خوبی شب تولد از وجود خودم، به دلایل خیلی زیادی، نداشتم و شیرین بابت اینکه میدیدم بعضیا، حتی در ظاهر، از اینکه یک سال دیگه پیششون بودم خوشحالن. این حس دوگانه من در هر تولدی هم به نوبه خودش برای من کلیشه خاصی شده. یعنی هر سال انتظار همین احساسات رو دارم. شدت این احساسات ممکنه متفاوت باشه، ولی وجودشون کمابیش نه.
پارسال سال خیلی خوبی برای من بود. من وارد یک رابطه احساسی خیلی خوب شده بودم، کارهام خوب پیش می رفتن و از پیشرفت خودم رضایت نسبی داشتم. شاید تمامی این مسائل دست به دست هم دادن که تولد پارسالم رو خیلی دوست داشتم. جنبه شیرین اون احساسات غلبه تقریبا کاملی بر افکار تلخ داشتن. از لفظ "تقریبا" استفاده می کنم به این دلیل که شاید به خاطر روحیاتی که از خودم میشناسم هیچ وقت بخش تلخ از بین نره. ولی اهمیتی نداره. آدمها یاد می گیرن با چیزهای بد هم به زندگی/پیشرفتشون ادامه بدن.
تولد امسال من کمی داستان متفاوتی داره. من به یک کشور غریب(آمریکا) برای تحصیل مهاجرت کردم، شرایط زندگیم به کلی فرق کرده و من با این شرایط تونستم تا حدودی خودم رو وقف بدم. اما از نظر تولد، نبود آدمایی که هر سال من بخشی از زندگیشون، و یا این تولد بخشی از اون روزشون بود، چاشنی عجیب بیگانگی رو به تولد اضافه می کنه. به صورتی که خود آدم نمیدونه حس تولد خودش دور از کسایی که دوسشون داره دقیقا چی هست.
اما حرف این نوشته جدا از همه این درگیریهای داخلی و ذهنیه. این نوشته رو شروع کردم تا بگم که با وجود همه دلتنگیهایی که گاه و بیگاه سراغم میان، امروزم، تولدم رو، دوست داشتم با پدرم باشم. شاید چند سال قبل فکر نمی کردم روزی این حرفو بزنم که این چیزی باشه که واقعا بخوام، ولی در این لحظه این تنها چیزی هست که برای روز تولدم میخوام.
از کجا شروع کنم؟ از رابطه پیچیده و سینوسی من و پدرم؟ سطح جزئیاتی که میشه به اونا برای مطرح کردن این حس وارد شد خیلی زیاد و متغیره. به طور خلاصه، من و پدرم رابطه همیشه خوبی رو نداشتیم. پدر و مادرم در سن ۱۳ سالگی از هم طلاق گرفتن. تا مدتها این مسئله برام آزاردهنده و غیرقابل باور بود و دوست نداشتم کسی از اون مطلع باشه. رابطه من و پدرم هم سر مسائل شخصی بعد از اینکه من و خواهرم تصمیم گرفتیم با مادرم زندگی کنیم شکرآب بود. یادم میاد سن ۱۵ یا ۱۶ سالگی دوره ای حتی من به مدت ۴ تا ۵ ماه با پدرم حرف نزدم. این رفتار من با پدرم - با درنظر گرفتن مسائل شخصی که ترجیح میدم وارد اونها نشم- تا حد زیادی منطقی، و برای یک نوجوان در اون سن قابل درک بود. با توجه به مسائل این رفتار هنوز هم قابل توجیهه.
گفتم که رابطه من و پدرم سینوسی بود. این رابطه به این صورت بود که در برهه ای توجه و اهمیتی که پدرم به من و خواهرم میداد در بازه هایی بالا میرفت و طبعا ما رابطه بهتری داشتیم. اما در مقاطعی از سر کمبود توجه یا دعواهای پدر-پسری، که جدایی پدر و مادر به اونا شدت هم میده، این رابطه به نقاط پایین خودش می رسید.
تا اینکه من وارد دانشگاه شدم. تقریبا در ۴ سال دانشگاهم، پدر من با جدیت بیشتری به بچه هاش اهمیت میداد. مادرم دیگه تنها آدمی نبود که از ما حمایت مالی میکرد. پدرم شغل بهتری داشت که اتفاقا اقبال خیلی خوبی هم تو کار جدیدش داشت. برعکس قبل، حساسیت خیلی کمتری به مسائل واقعا کم اهمیت نشون میداد. من دیگه مجبور نبودم سر اینکه چرا به جای پزشکی، یا نفت، کامپیوتر رو دنبال کردم برای پدرم توضیح بیشتر بدم که آخرش منجر به دعوا و بحث بشه. من از بودن و صحبت کردن با پدرم لذت بیشتری می بردم. این روند تقریبا در طول کل ۴ سال ادامه داشت.
پدرم منو تشویق می کرد که دنبال علاقم برم، حتما از ایران برم، نگران مسائل مالی نباشم چون پشتم خواهد بود و مسائلی از این دست. علاقمو جدی گرفته بود، من رو به عنوان کسی که حواسش هست و مسیر زندگیش رو میتونه دستش بگیره جدی می گرفت و از قدرتها و تواناییم تعریف می کرد( که من قطعا در حد تعریفهاش نبودم) و به من اعتماد زیادی داشت.
و میرسم به جایی که من شاید یکی از بزرگ ترین اشتباهای عمرم رو به صورت تدریجی می کردم. دور شدن از پدرم. هر چه قدر سنم بالاتر رفت، مثل خیلی از آدمهای دیگه، از خانواده دورتر میشدم و بیشتر با دوستهام بودم. با مادرم زندگی میکردم، و در حداقلترین حالت مادرم رو هر روز میدیدم. اما مواقعی هم بود که شاید پدرم رو دو ماه شده بود ندیدم. وقتی کار داشتم بهش زنگ میزدم، و اون هم متوجه این شده بود. اما شدید درگیر کار بود و واقعا(به معنای واقعی کلمه) بهترین کاری که در حق بچه هاش میتونست بکنه(حداقل از نظر خودش) حمایت مالی بود.
در یک سال آخر، قبل مهاجرتم، من متوجه شده بودم که بهتره زمان بیشتری رو پدرم بگذرونم. وقتی برای کاری با پدرم تماس می گرفتم، بهش می گفتم که حتما در چند روز آینده یا هفته آینده سر میزنم. اما به ندرت این کارو کردم. پدرم خونش رو عوض کرد و من حتی خونه جدیدش رو هم ندیدم.
هر سال شب یلدا خونه پدرم مهمونی خانوادگی بود. تو اون مهمونی تقریبا همیشه یه کیک تولد هم برای من می گرفتن. اون مهمونی همیشه برای من حوصله سر بر بود، چون پر از آدمایی بود که من اهمیت زیادی بهشون نمیدادم، و به این فکر می کردم که چی میشد این زمان رو با دوستام میگذروندم.و میدونم که بابام خیلی دوست داشت من رو تو اون فضا خوشحال ببینه.
همه این حرفا رو زدم که بگم که اینجا با پدرم بعضی وقتا حرف می زنم. جدا از صحبتامون، هر وقت به زمانی که با پدرم نگذروندم فکر می کنم حس تنفر و انزجار از خودم تمام وجودم رو میگیره. پدر من همیشه خوب نبود، کلی اشتباه در قبال بچه هاش کرد.ولی من "بهتر" نبودم. تلاشهایی که برای ترمیم رابطمون کردم محدود به سال های قبل تر میشد، و از جایی به بعد اهمیتش برام پایین اومد. من شاید مادرم رو به طور کلی از پدرم بیشتر دوست داشته باشم، ولی این بهونهای نباید برای دور شدنم باشه.
همه تو زندگیشون اشتباه می کنن. من زندگیم پر از اشتباه بوده. ولی معتقدم اکثر اشتباهامون رو بعدا میتونیم با بهتر بودنمون جبران کنیم. برای مثال من کنکورم رو خوب ندادم، ولی از سالهای دانشگاهیم به طور کلی ناراضی نبودم. در حد متوسط مایل به خوبی هم در دانشگاه تلاش کردم که اشتباه قبلی جبران بشه، و تا حد خوبی شد. ولی چیزی که اذیتم میکنه این واقعیته که هر وقت زمین خوردم فرصت پاشدن دوباره بهم داده شده. اگر تا اینجای زندگیم به طور کلی از همه چیز راضی بودم، یعنی همیشه فرصت جبران بوده. الان میخوام تولدم رو با بابام باشم. ولی نمیدونم دفعه بعدی که بابام رو میبینم کی باشه. نمیدونم دفعه بعدی در کار باشه. شانس همیشه دوبار در خونه آدم رو نمیزنه.