از درد زانو به خودش میپیچید. درد همهی وجودش را گرفته بود. سر زانویش پاره شده بود و خونی. پاچهی شلوار پارچهایش را تا بالای زانویش تا زد. میخواست زخمش را ببیند. دستان خاکی و کثیفش را که به زانویش رساند سوزش زخم، لب پایینش را میان دندانهایش جا داد. دستمال سرش را با زور و زحمت از پیشانیاش باز کرد. مرتب روی هم پیچاند و بست دور زانویش. دستمال خیس از عرق، سوزش زخمش را بیشتر کرد. کمی که به سوزشش عادت کرد پاچهی شلوارش را پایین داد و بلند شد. با زحمت و درد خم شد و کیسهی پنجاه کیلویی سیمان را از روی زمین برداشت و انداخت روی دوشش. از لای پلهها که نگاه کرد هنوز سه طبقه مانده بود. این بار باید با مدارای بیشتری از پلهها میرفت بالا. به طبقهی آخر که رسید چشمانش سیاهی رفت و ضعف بدنش را گرفت. آخرین کیسهی سیمان را جایی کنار ستون بتنی پیش بقیهی کیسهها گذاشت. عرقی که از روی پیشانیاش سر میخورد دهانش را شورکرده بود. رفت کنار بشکهی پر از آب و سر و صورتش را شست. روی بلوک سیمانی نشست. کتانی و جورابش را درآورد و خواست زخمش را با آب بشوید. دستمال را که از زخمش باز کرد دوباره شروع کرد به سوختن. سطل ماست کنار بشکه را برداشت و فرو کرد در آب. شروع کرد به ریختن آب روی زخمش. به هر جان کندنی که بود سوزشش را تحمل کرد و زانویش را شست. دستمال سفید سرش را که خون سرخش کرده بود انداخت داخل سطل ماست و سابیدش بلکه خونش برود. چند بار شستش. خونابهی دستمالش که کمرنگ شد از کابل برق کنار دستش آویزان کرد تا کمی خشک شود. روی زانویش را هم باز نگه داشت که زخمش کمی ببندد. خونش بند آمده بود. صدای دینام بالابر که درآمد فهمید برق آمده. خوشحال شد. لازم نبود آن همه راه را از پلهها پایین برود. دستمالش را بست به زخمش و شلوارش را مرتب کرد.
شانسش زده بود و بالابر همان طبقه بود. نمیخواست منتظر بماند که بالابر مثل قطارهای ذغالسنگی صدا بدهد و بیاید بالا. پایین که رسید صدای ضبط از اتاقکش میآمد. یادش افتاد هنوز ناهار نخورده. چیزی هم در اتاقکش نداشت برای خوردن. باید میرفت مغازه برای خرید. شیر آب را باز کرد و شلنگ را توی سه پایه محکم کرد. لباسش را با آب تمیز کرد . دستانش را لای موهای تنک و کوتاهش کشید و خاک موهایش را گرفت. رفت داخل اتاقک و از داخل کشوی فلزی میز، کلید و پولش را برداشت. صدای احمد ظاهر را شنید که شعر فروغ را میخواند (از تنگنای محبس تاریکی، از منجلاب تیرهی این دنیا). جلوی آینه موهایش را مرتب کرد. لباسهای تمیزش را پوشید. ضبط را خاموش کرد. صندلهایش را پا کرد و پایش را از در ساختمان بیرون گذاشت. هر بار که از در بیرون میآمد اسمش را با خودش بیرون نمیآورد. نیازی نداشت به اسمش. داخل آن ساختمان و میان دوستانش محمد بود. این بیرون مردم افغانی صدایش میکردند. هشت سالی میشد که عادت کرده بود به این ماجرا. از همان ماه دوم سومی که از بدخشان آمده بود و پایش را به ایران گذاشته بود به بیگانه بودن خو کرده بود. مغازه نزدیک بود. سه چهار در بیشتر با ساختمان فاصله نداشت. وارد مغازه شد. صاحب مغازه و یک خانم میانسال داخل مغازه بودند. از قفسهی قرمز کنار یخچال دو بسته نان لواش برداشت. منتظر ماند صحبت خانم میانسال و صاحب مغازه تمام شود که بگوید تخم مرغ و کنسرو بادمجان میخواهد. صاحب مغازه برای زن میانسال توضیح میداد که امروز تعطیلی عید فطر است و شاگردش نیست. گفت ببیند میتواند کسی را پیدا کند بارش را برایش بیاورد. میان صحبتهایش رو کرد به او و پرسید چه میخواهد. شش تخم مرغ و یک کنسرو بادمجان برایش گذاشت داخل یک مشمای شفاف دستهدار. وقتی داشت نانها را میچپاند کنار تخم مرغها، صدای آرام صاحب مغازه را شنید که میگفت (حالا الآن به این پسر افغانیه میگم خریداتو بیاره برات). میخواست بگوید جان ندارد و زانویش درد میکند. اما میترسید از قضاوتشان که مبادا با خودشان بگویند عجب افغانی پررویی است و آمده در کشورشان راست راست برای خودش راه میرود و زندگی میکند. خریدهایش را که حساب کرد کیسههای خرید زن را برداشت و پشت سرش شروع کرد به بیرون آمدن از مغازه. خانهی زن نزدیک بود. سه چهار دقیقه بیشتر راه نبود تا خانهاش. دلش میخواست زودتر برگردد به اتاقکش و از افغانی بودن فرار کند. برای خودش محمد بشود. خریدهای زن را دم در خانهاش گذاشت. خداحافظی کرد و منتظر انعام نماند. به خانه و محمد که برگشت ضبطش را روشن کرد. احمد ظاهر دوباره شروع کرد به خواندن
آه ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم