خانقاه اسم یک کتاب فروشی نم و نا گرفته در گوشه پرتی از بازارچه گلستان بود که فقط می توانست توجه من را جلب کند.
خود خانقاه داستان خودش را دارد ولی الان میخواهم داستان راضیه، آن دختر نسبتاً زیبایی دبیرستانی که آنجا دیدم را شرح دهم.
دقیقا یادم نیست بحث چگونه شروع شد اما به قطع من شروعش کرده ام. قبل از اینکه آن آدم را برای گفتگو انتخاب کنم فهمیده بودم افغان است و دوست داشتم با آدمی با فرهنگ دیگر صحبت کنم.
جبران خلیل جبران را دوست داشت و به من کتاب پیامبرش را توصیه کرد و من قول دادم که آن را بخوانم، بعدا ها این کتاب را خواندم و چقدر هم قشنگ بود، گفتگوی طولانی بود و از چیز های مختلفی میگفتیم، او از کشورش و فرهنگش زیاد میگفت، آدم پرحرفی بود ولی فکر میکنم در فرهنگ آنها پرحرفی چیز بدی تلقی نمی شود.
از خودش هم کلی چیز عایدم شد، مثلا اینکه ۲۵ سالش است و من درکمال تعجب گفتم: اصلأ بهت نمیخوره! و او گفت: ما افغانها اینکه جوانتر از سنت بنظر برسی را یک نعمت خدادادی میدانیم.
گفت ۱۸ سالش که بود برای خواندن فقه به مشهد آمده.بعد از کمی مکث که می شد در چشمانش خواند دارد به آنچه بهش گذشته فکر میکند گفت: آنوقت ها علایق مذهبی داشتم. برای کش دارتر کردن بحث پرسیدم الان نداری؟به تکان دادن سر اکتفا کرد.
به دلایل مختلفی از آمدنش به ایران ناراضی بود، میگفت دخترخاله هایش که به ترکیه و انگلیس رفته اند اوضاعشان خیلی بهتر از من است، فقط هم بحث رفاه نبود، عمرش را گذاشته بود پای یک مشت حرف مفت که پشیزی ارزش ندارد.
غم از سر و صورتش میبارید، از آنهایی که ماتم در استخوانشان نفوذ کرده و اگر بخواهی بدبختی و ماتم را ازشان بگیری هیچ چیزی ازشان نمی ماند، به سبکی هوا می شوند و بالا میروند، غم خوب است، مارا سنگین میکند تا رویه زمین بمانیم، اما بعضی ها انگار بار بقیه را هم بردوش می کشند.
از دست دادن باور ها و استوره هایت خیلی سخت است، به تنهایی انسان را برای مدتی از پا در میآورد، حالا تو فکرش را بکن چله جوانی ات را در غربت برای دین شناسی بگذرانی و در ۲۵ سالگی اینجوری باشی که در یک کشور غریب، جوانی ات از دست رفته، عاری از هرگونه شور و شوق برای ادامه، ترم آخر فقه هستی و بدون هیچ انگیزه ای برای ادامه دادنِ چنین مزخرفاتی، میروی انصراف بدهی اما به پدرت چه بگویی؟
دخترش را فرستاده ایران، از او حمایت کرده که درس بخواند حالا دختر سر از پا دراز تر میگوید خدا را هم قبول ندارم.
البته دارک ساید ماجرا این است که ما شرقی هستیم و دختر ها در شرایط یکسان همیشه هزینه ی بیشتری باید بدهند. گویی اگر پسر خانواده خدایش را از دست بدهد گناه کمتری گریبان گیر او میشود.
خدای دخترک رفته، جوانی اش رفته، آن لحظاتی که میتوانست باشد و بزرگ شدن بچه های خواهرش را ببیند رفته، میشد آن لحظهای که خواهرزاده ی کوچولیش برای اولین بار خاله میگوید کنارش باشد و حس مشت شدن انگشتش توسط دست های نحیف خواهرزاده اش را حس کند و یا با پشت انگشت کرک های روی صورتش را لمس کند و وقتی بچه میخوابد بنشیند و خوابیدن بچه را تماشا کند.
می توانست روز ها را به بطالت بگذراند، با دوستانش با زبان و لهجه خودش حرف بزند، و لذت خودن یک چای ساده کنارشان را بچشد. حالا همه آنها را ندارد که هیچ، همان خدایی که در چنین مواقعی بهش سر میزد را هم ندارد.
بی جهت نبود که پیامبر جبران خلیل جبران را پیشنهاد داد.
او درد کشیده و زبان مشترک خودش را در جبران پیدا کرده است.
همه اینها را بخاطر این نوشتم که امروز دیدم یک پست گذاشته، یک تیشرت آستین کوتاه، یک کیف که بنش را یکوری رویه شانه اش انداخته و بخشی از بند کیف سینه اش را به تو جمع کرده و با یک کلاه لبه دار پسرانه به دوربین لبخند میزند.
در تصویر خیلی خوشحال بنظرم آمد و تا آنجایی که من از او خبر دارم چند سال پیش به افغانستان برگشت و بخاطر شرایط آنجا به کشور دیگری مهاجرت کرده است و یکبار هم که استوری گذاشته بود به زبان سومی داشت صحبت میکرد.
مثل تمام دختران غربی که در عکس ها میبینیم شاد بنظر میآمد، شاد و ساده با لباس های راحت. احساس کردم اوه چقدر بهش خوش میگذرد که یادم آمد...
نمیدانم این چه رازی است در آدم هایی که خیلی روح زندگی درشان دیده میشود...
وقتی نزدیکشان می شوی میبینی عمیقاً غمگینند و بریده! آنقدر بریده که از لحظه لحظه وجود در عذابند، انگار هوا هم اذیتشان میکند، از آن غمها و خستگی هایی نه که با چند هفته استراحت کردن برطرف شود، انگاری پذیرفته اند این غم جزئی از وجودشان است، تمنای عشقی را ندارند که بیاید و آنها را زیر و زبر کند، میدانند همچیز همین هست که هست، تنها وقتی خوشحالند که نباشند و سکوت باشد و سکوت.
یک سکوت ابدی آرامشان میکند.
گاهی فکر میکنم خدا موجود غمگینی باید باشد، او بخشی از این غم را به دوش مسیح میگذارد و بخشی را به دوش جبران خلیل جبران و بخشی دیگر به دوش راضیه و با اینکار سبک میشود، البته اگر بگویم "لابد حکمتی توش بوده است" و بگذرم بهتر است، هم به خدا بر نمی خورد هم من کافر نمیشوم.