پیرمرد می خواست گوسفندی قربانی کند که چند روز قبل از مراسم ترحیمش لطف کرد و آن را آورد خانه ما تا من در واپسین لحظه های باقی مانده از عمرش با او بازی کنم، بازی من به این شکل بود که دنبال گوسفند می دویدم و او دور تا دور باغچه از من فرار می کرد، من بدو، گوسفند بدو، من بدو، گوسفند بدو! بدو! بدو؟!
گوسفند یکهو ایستاد، هرچی هوی گفتم هولش دادم دیگر ندویید، فرار نکرد و از جایش تکان نخورد، انگار در آن لحظه به این فکر می کرد که چرا دارد از دست من فرار می کند، چرا از من می ترسد چرا اصلا باید از من فرمان ببرد؟
برگشت به سمت من؛ شروع به دویدن کرد و حالا گوسفند بدو، من بدو، گوسفند بدو، من بدو، بدو...بدو...بدووو....
درست یادم نمی آید چطور خودم را توی خانه انداخته ام و از دستش فرار کرده ام اما این را خوب یادم است که از فردای آن روز جرئت نداشتم پا توی حیاط بگذارم، این خاطره همیشه برای من اینطور ثبت شده که آدم می تواند یک لحظه به ایستد و بپرسد "چرا" من "باید" این کار را انجام بدهم؟