امیرعباس کلهر
محسن چند وقت پیش نوشته بود: «بابام افتخار میکرد که خوندن سوسن رو تو کافه از نزدیک دیده.میگفت غروبای لالهزار تو یادش مونده.شادی رو یادش بود.پنجسیری و رقص و آواز.ما خیلی تنهاییم.غمگین و دلگیر،تا خرخره تو روضه و غم» من هم خاطرات و تجربههایی شنیدهام.شما هم حتما.اما نگاهی به امروزمان بکنید.چه آیندهای داریم که بخواهیم با آن امروز را سپری کنیم؟ چه دلخوشیای داریم؟ چه انگیزهای داریم؟ چند روز پیش داشتم سفر به انتهای شب را میخواندم.جایی از آن نوشته بود:«آدم باید خیلی ذلیل باشد که حسرت سالهای بخصوصی از عمرش را بخورد.ماها میتوانیم با رضایت خاطر پیر شویم. مگر دیروز آش دهنسوزی بود؟یا مثلا پارسال،عقیدهات غیر از این است؟ افسوس چه چیزی را بخوریم؟ ها؟جوانی؟ما هرگز جوان نبودهایم!»
من دلبستگیای به نظام سیاسی خاصی ندارم. تنها تجربهای هم که از یک نظام سیاسی دارم،نظام حال حاضر حکمران بر ایران است که در آن در حال زندگی هستم.من شهروندی هستم که میخواهم #زندگی_نرمال و سادهای داشته باشم.شادی و تفریح میخواهم. آرامش و امنیت میخواهم.پایداری و ثبات در وضعیت اقتصادی و معیشتی میخواهم.رفاه و آینده میخواهم. من در نقش شهروند وقتی به امروز و دیروزم که در ایران گذشته است نگاه میکنم،میبینم هیچکدام از اینها در دسترس نبوده و نیست. میبینم همیشه مقاومت،مقطع حساس کنونی،کمبود، صف،بیثباتی، عدم امنیت،مبهم بودن آینده و... بوده است. برای همین سوار ماشین زمان خیالیام میشوم.به سالهایی میروم که دسترسی به حداقلها در همین کشور برای مردم امکانپذیر بوده است.زماني كه مردم آينده را زندگي میکردهاند و حالا ما حسرت آن گذشتهای را میخوريم كه دوست داريم در آينده برايمان به وجود بيايد. چون واقعیت امروزمان زشت وغیرقابل پذیرش است.
من نمیگویم همه مردم از شرایط زندگی امروزشان ناراضی هستند. نه. اصلا. اما میگویم شهروندان به دو دسته تقسیم میشوند؛ شهروندان متصل و غیر متصل. متصلها به واسطه ارتباط مستقیم یا غیر مستقیم با سیستم از امکانات رفاهی، تفریحی، ممنوعهها و مجازها و... برخوردارند که حتی میتوانند قانون را هم به خدمت خود درآوردند. اما اکثر غیرمتصلها از داشتن حداقلها و در اختیار داشتن یک زندگی معمولی محروم هستند. شهروندانی که دل زده از این زمانه هستند. برای همین هر روز به رفتن فکر میکنند و یا در حال رفتن هستند. یا چشم به گذشته دارند و در رویاهای خود زندگی میکنند. و در کل روزمرگی میکنند.
بگذریم.پایانی برای این حرفها نیست.بیایید این شعر از #احمدرضا_احمدی را بخوانید:
ما مردمان عادی گاهی دلمان می خواهد خوشبخت باشیم
نان گرم بخوریم
یا بندرهای دنیا را نه در کارت پستالها بلکه به صورت زنده ببینیم!
ما مردمان عادی خیلی آرزوهای دیگر هم داریم
که ما فرصت شمردنش را نداریم و شما حوصله ی شنیدنش را ندارید.
-
رمان «سفر به انتهای شب» از «لویی فردینان سلین» است.
12 ثانیه از از فیلم در امتداد شب را دیدید که در آن هتل کاباره میامی مشخص بود.هتل کابارهای که در خیابان پهلوی (ولیعصرعج) پایینتر از پارک ساعی بوده است.