ما بلافاصله بعد از ازدواج، صاحب یک دختر شدیم که گرچه هرگز زندگی نکرد، اما چون در مدت بارداری آنیا نام او را «اوفلیا» گذاشته بودیم، به همین نام در خاطرمان ماند. بعد که «رستم» - تنها پسرم- به دنیا آمد، من همیشه آرزو میکردم که آن اولی نیز باقی میماند و من میتوانستم دست کم، دوتا بچه داشته باشم. من، در تمام مدت زندگیم عاشق بچه بودم و هنوز هم هستم و خواهم بود. این ، هیچ دلیل دیگری غیر از این نمیتواند داشته باشد که دوران کودکیام به آن اندازه زیبا بوده که من تمام دورانهای کودکی را زیبا ببینم...
و یا، چون معتقد هستم که کودکان بسیاری از کشورها و نقاط عقب مانده و فقیر، به علت همین فقر و عقب ماندگی، از دنیای باشکوه کودکی و از محبت کودکی بدون بهره میمانند، باید به آنها بیشتر مهربانی کرد. آنها را باید دوست داشت و باید به آنها نشان داد که محبت هم هست حتی برای آدم هایی که نمیدانند محبت چیست!
من، هروقت بچه گدا میبینم، گریه ام می گیرد. دلم می خواست تمام این بجه ها مال من بودند و من صاحب بزرگترین قدرتهای دنیا...بعد، تمام آن قدرت را صرف بهتر ساختن زندگی آن بچه میکردم. وقتی به جنگ ویتنام، کامبوج، نیجریه و یا به وضع زندگی مردم یک کشور آمریکای جنوبی نگاه میکنم و یا آمار سازمان ملل متحد می خوانم که دو سوم کودکان آن کشور قبل از آنکه به یک سالگی برسند می میرند. به نادانی و جهالت بشر تاسف میخورم و همچنین به ناچیزی دنیایی که در آن زندگی می کنیم و به عدم قدرت سازمان هایی که فکر می کنند روی قدرتی استوار هستند.
شاید محبت من تنها نیز ثمری نداشته باشد ولی من نمی توانم جزو آن هایی باشم که راضی زندگی می کنند و یاس و ناامیدی این همه کودکان جهان که حداکثر فردایشان مرگ قبل از یک سالگی است، رضایت زندگیشان را بهم نمی زند.
-
«آنیا» هم بچه ها را دوست داشت... او، همیشه می خواست که از من صاحب فرزندی شود و «رستم» که بالاخره تنها بچه ما بود، برای من و او، مانند گنجی ارزش داشت... و به همین خاطر وقتی آنیا از ایران رفت، من رستم را به او دادم و تمام سعی خودم بر این شد که به نبودنش عادت کنم... غم تنها ماندن را هم تا آنجا که امکان پذیر است، بدون شکوه و شکایت تحمل می کنم.
من، رستم را بیشتر از هرچیزی دوست داشتم... ماه های اولی که به دنیا آمده بود، چون آنیا بیمار بود، فقط مرا می شناخت. تمام وظایف نگهداری او را من انجام می دادم و کاری نبود که در زمینه مراقبت از بچه یاد نگرفته باشم. اکثر شب ها تا صبح در کنار او که بیماری قلبی داشت بیدار میماندم و خوشبخت بودم وقتی که او چشم های سیاه کودکانه اش را باز می کرد و به من لبخند میزد.
فروغ مرده ... آنیا رفته...رستم دیگر نیست: هم خانه کودکیم و هم خانه فعلیم خالی است... من تنها و غمگین و بیمار دل نشستهام و صبر میکنم که مرگ بیاید و مرا ببرد... چنان میان کار و بیکاری، امید و ناامیدی، ماندهام که گویی سالهاست که مردهام و خود نمیدانم!
آه... آن روزها رفتند... آن روزها رفتند... و من دیگر هرگز نمی خواهم به آن ها بیندیشم... خودم را مجبور به این می کنم که از کار روزانه آنچنان خسته شوم که به خوشبختی نیندیشم.
آنیا تنها زنی نبود که در زندگی من به وجود آمد. ولی تنها زنی بود که در من زندگی کرد... و رستم تنها بچه ای نبود که من دوست داشتم. حالا من، کودکان دیگر را بغل می کنم... آن ها را می بوسم... و هربار که کودکی را در آغوشی می گیرم و روی قلبم فشار میدهم، بوی رستم مشامم را پر می کند و یاد او دلم را می لرزاند...
اما، من هم او را دیگر نمی خواهم... چرا بخواهم... چرا آدم هایی را دوست داشته باشم که مرا ترک کرده و رفته اند؟! ... این نخواستن دلیل عدم علاقه نیست... شاید هم درست به همین خاطر باشد که آنقدر عشق بود و آنقدر عشق هست که آدم میل ندارد آن را بدون جهت به دور بریزد...
آنیا و رستم که رفتند، من از فرودگاه به منزل برگشتم، خانه خالی بود. اشیا مختلفی که چون دیگر به درد آن ها نمی خورد آنها را با خود نبرده بودند، این گوشه و آن گوشه پراکنده بود. یکی از این اشیاه خود من بودم! ... من، تمام آن روز را گریه کردم و صبح که از خواب بیدار شدم، بالشم خیس بود. بعد مانند پرنده ای شدم که دور از دسته اش با یاد دسته پرنده ها پرواز می کند و فقط گهگاهی تنهایی چنان روی قلبش فشار می آورد که می نشیند و گریه می کند...
بعضی از مردم که سطحی تر داوری می کنند، می پندارند که من هیچ فرصتی را برای خوشی یا خوش بودن از دست نمیدهم... خوشی من زمانی است که از کار به منزل بر می گردم و ساعتی توی اتاق رستم میان اسباب بازی هایش روی زمین می نشینم و پیش خود فکر می کنم: او کجاست؟ آیا مرا به یاد دارد؟ آیا کلمه «بابی» هنوز در خاطرش هست؟ و آنیا... من می خواهم او را به کلی فراموش کنم و نمی توانم... هنوز نمی توانم...
بعضی وقت ها، خواب او را می بینم... و بعضی وقت ها که توی اتاقم می نشینم و کار می کنم، یکباره این احساس به من دست می دهد که او پشت من ایستاده و دارد موهایم را نوازش می کند...
من، برای آنکه بتوانم راحت تر فراموشکار باشم، به کارم پناه می برم و سعی می کنم آن ها را در کارم دوست بدارم و در موفقیتی که بدون شک به آن نیز خواهم رسید. ولی در همان حال دقایقی هست که جلو آینه می نشینم و میگذارم زندگی مانند فیلم سینمایی از مقابل چشمان بی نگاهم عبور کند...
من نمی توانم جزو آن هایی باشم که راضی زندگی می کنند و یاس و ناامیدی این همه کودکان جهان که حداکثر فردایشان مرگ قبل از یک سالگی است، رضایت زندگیشان را بهم نمی زند.
فروغ مرده ... آنیا رفته...رستم دیگر نیست: هم خانه کودکیم و هم خانه فعلیم خالی است... من تنها و غمگین و بیمار دل نشستهام و صبر میکنم که مرگ بیاید و مرا ببرد... چنان میان کار و بیکاری، امید و ناامیدی، ماندهام که گویی سالهاست که مردهام و خود نمیدانم!
توی اتاق حمام یک پیراهن آنیا هنوز آویخته است. بعضی وقت ها که از کنار آن عبور می کنم، بدون اراده، می ایستم و صورتم را به آن می فشارم و میگذارم که غم بر من غالب شود و اندوه به سراغم بیاید و گریه در قبلم آغاز شود... چطور می توانم باور کنم که دیگر هرگز آن ها را نخواهم دید و بدون آنها زندگی خواهم کرد و بدون آن ها خواهم مرد؟... چطور می توانم باور کنم که خانه دیگر هرگز روی شادی را بخود نخواد دید و در بیشتر اتاق ها دیگر هرگز باز و بسته نخواهد شد؟
بعضی شب ها که وحشت زده از خواب بیدار می شوم وحشت تنهایی تمام بدنم را فرا میگیرد و چشمانم پر از وحشت می شود یاد بدن فروغ در زیر خاک می افتم و یاد اینکه خیلی راحت می شود از همه چیز کند و رفت و خاک شد. اگر شاعر بودم برای فروغ شعری میگفتم و اسم آن را میگذاشتم:
«....که تو از مردم میمانی
ولی من از ماندن می میرم!»
ولی، نه نویسنده ام... نه شاعر... نه شومن... نه هنرپیشه... نه فیلمساز ... نه فیلمبردار و نه آنکه باید بشوم و هنوز نشده ام و آنکه میخواهم بشوم و نمی دانم کدام است!...
-
بدنم دارد خسته می شود و مغزم برای فکر کردن احتیاج به استراحت بیشتری دارد و من هنوز دارم دست و پا میزنم که چیزی بشوم و بمانم... و میترسم قبل از آنکه ماندنی باشم، بمیرم و هیچ کاری انجام نداده باشم...
دلم روز به روز برای رستم و آنیا تنگ تر می شود و در آن ساعات که دلتنگی تمام روزم را به خود مشغول می کند، یاد کودکی ام می افتم و اهسته و با وحشت از خودم سوال می کنم که آیا راست است که آن گذشته دیگر هرگز باز نخواد گشت؟ «ناتمام»
این یادداشت در هشتم مهرماه 1349 در مجله اطلاعات بانوان منتشر شده است.