ویرگول
ورودثبت نام
Javad Amirian
Javad Amirian
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

زندگی - ورژن 2.0 (فصل ۱)

نویسنده : ریچ کارلگارد

مترجم: جواد امیریان

* مقدمه را در اینجا بخوانید.

ریچ داخل کابین هواپیمای شخصی‌اش نشسته و می‌خواهد در یک ماجراجویی چند هفته‌ای آسمان آمریکا را بپیماید و خلبانی را تجربه کند و یاد بگیرد. هواپیمای ریچ یک «سسنا 172»ی تک موتوره است با ظرفیت ۴ سرنشین. ریچ سفرش را از شهر فارگو در ایالت نورث داکوتا (نزدیک به مرز کانادا) شروع می‌کند و چند دقیقه طول نمی‌کشد که در آسمان مینسوتا در حال پرواز است.


اما سوالی که ریچ در حین این پرواز بارها و بارها از خودش می پرسد این است: من الان اینجا دقیقا چیکار میکنم؟ من ۴۵ ساله‌م شده و تازه هوس خلبانی، زده به سرم؟ آیا این یک‌جور بحران میانسالی‌ است؟ یا دارم از چیزی فرار میکنم؟ این سوالاتی‌ست که دوستان ریچ هم از او می‌پرسند.

در واقع هدف ریچ از این سفر یک جور ماموریت نویسندگی. "من دنبال آمریکایی‌هایی میگردم که از شهرهای گران‌قیمت یا حومه آنها در حال فرارند تا بتوانند در این شرایط اسف‌بار اقتصادی، و در روزهای بحران‌زده‌ی بازار بورس، و همینطور ترس‌ و وحشت‌های بعد از حمله‌ی تروریستی ۱۱ سپتامبر، زندگی خود را به شهرهای دیگر منتقل کنند." ریچ معتقد است آمریکایی‌هایی که «به خانه برمی گردند» می‌توانند یک تغییرات جمعیتی تازه را در دهه‌ی 2000 رقم بزنند.




اگر کمی به عقب‌ برگردیم این داستان به یک مقاله برمی‌گردد که ریچ در سال 2002 در مجله‌ی فوربز نوشته بود به نام Boonyack Comeback. جایی که ریچ ادعا کرده بود که در دهه‌ی آینده (یعنی دهه‌ی 2010)، شهرهای کوچک از نظر اقتصادی از شهرهای بزرگ جلو میزنند.

https://www.forbes.com/forbes/2002/0415/039.html?sh=6c9e8f967dd5


ریچ می‌گوید اگر این اتفاق بیفتد مهاجرتی که از دهه‌ی 80 به سمت شهرهای فناوری-محور آغاز شده، می‌تواند معکوس شود. او در این مقاله به یک موسسه کاریابی اشاره می‌کند که اخیرا مدیرهای زیادی را از شیکاگو و دالاس جذب کرده تا در شهرهای کوچکتری مثل اوماها و دموین، (در ایالت آیووا) مشغول به کار کند. شهرهایی که جمعیتی حول و حوش 200 تا 400 هزار نفر دارند.

اما با چه انگیزه‌ای؟ قیمت پایین‌ اجاره‌ی مسکن، کلاب‌ها (باشگاه ورزشی-تفریحی) متعدد و ارزان، مدارس دولتی باکیفیت، و رفت‌وآمد کوتاه و راحت به محل کار. همچنین، این افراد با اضافه درآمدی که پس‌انداز می‌کنند هر از گاهی هم می‌توانند به پاریس و این آنور سفر کنند. چه چیزی از این بهتر؟

اما ریچ پس از چاپ این مقاله، ایمیل‌های زیادی دریافت می‌کند که او را به باد انتقاد می گیرند: "هی ریچ! حرف مفت نزن! من اگر جای استیو فوربز (سردبیر مجله) بودم تو را توی شومینه مینداختم و می‌سوزاندم! و ..."

اما در همین مدت، ایمیل‌های دیگری می‌رسند که از نگاه دیگری حکایت دارند. ایمیل‌هایی که داستان‌های جالبی را روایت می‌کنند از جستجوی افراد برای یک زندگی بامعنا و یافتن راهی برای تعادل بین کار و زندگی.

مثل این ایمیل از داوید مارشال از پیتسبورگ:

بعد از 10 سال زندگی در منهتن و کار در بخش معاملات وال استریت، وسایلم را پارسال جمع کردم و به پیتسبورگ، شهر زادگاه نامزدم کوچ کردیم. حالا مسافتم تا محل کار شده 7 دقیقه. آدم‌ها سر صبحی سلام می‌کنند و وقتی از خیابان می خواهم عبور کنم ماشین‌ها برایم می‌ایستند.

یا شهروند دیگری از پورتلند ایمیل زده و خوشحال است که از نیویورک کوچ کرده تا در پورتلند مستقر شود. او در یک بانک سرمایه‌گذاری کار می‌کند و هنوز با همان مشتریان قبلی‌ش در نیویورک در ارتباط است و هر چند ماه یکبار هم دو سه روز به نیویورک می‌رود. او خیلی خوشحال است که از زندگی پراسترس نیویورک خلاص شده و حالا زمان‌های فراغت بیشتری دارد تا با خانواده‌اش بگذراند.




ماجرای دیگری که ریچ روایت می‌کند، داستان ملاقاتش با گری وینیک Gary Winnick سرمایه‌دار یهودی و مدیر کمپانی مخابراتی Global Crossing است. ریچ در این ملاقات، گری را اینطور توصیف می‌کند:

«او هیچ شباهتی به کارآفرین‌های دیگری که دیده بودم نداشت. یک صورت گوشتالو و اصطلاحا گل‌انداخته. یک دست کت و شلوار دست‌دوز که پولش بیشتر از یک لپ‌تاپ اپل بود و یک مشت خدم و حشم و بادیگارد! چیزهایی که معمولا اولویت اول یک کارآفرین نیست. تصویر «گری» با تصویری که از کارآفرین‌های دیگر مثل بیل گیتس و استیو جابز و مایکل دل و بقیه در ذهن داشتم کاملا فاصله داشت. کارآفرین‌ها، افرادی معمولا با صورت‌های لاغر و نگاه‌های حریص هستند، مخصوصا وقتی استارت‌آپ‌شان هنوز تازه راه افتاده و موفقیت‌شان یک چیز تضمین شده نیست. همانطور که کسب و کارِ گری هم آن روزها فاصله‌ی زیادی داشت با یک نقطه‌ی موفق و مطمئن.»

خلاصه حس ششم ریچ به او می‌گوید که "گری احتمالا فردی خودشیفته و از خود راضی است. چیزی که هیچ جوره به کارآفرین‌ها نمی‌خورد. بنظر از آن دست آدم‌هایی‌ست که دوست دارند همیشه توی چشم باشند و هر کاری می‌کنند را بقیه هم بفهمند."

همه‌ی اینها در طی این چند دقیقه ملاقات به ریچ القا میشود. حسی که بعدا اتفاقا درست از آب درمی‌آید. گری توانست از فروش سهام شرکتش در بورس، 600 میلیون دلار به جیب بزند. شرکتی که حتی در وضعیت ورشکستگی قرار داشت!

ریچ بعد از این ملاقات، می‌بایست یک مقاله علیه گری می‌نوشت تا به مخاطبان فوربز و سهام‌داران هشدار دهد که گری وینیک یک «گرگ در لباس کارآفرین» است. اما با این وجود به خودش این جرات را نداد. چیزی که حالا حسرتش را می‌خورد که چرا این کار را نکرده، زمانی که حس ششمش به او درست میگفته. ریچ از دل این داستان میخواهد این را نتیجه بگیرد: به حس‌ ششم‌تان اعتماد کنید!

پارادوکس

اسکات فیتزجرالد، نویسنده آمریکایی، یک جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید:‌ "یک آدم باهوش درجه-یک باید بتواند دو فکر متناقض را همزمان توی ذهنش نگه‌دارد و همچنان کار کند!" منظور اسکات احتمالا این است که در حالی که باید «شرایط بد امروز» را بپذیریم، به یک «آینده‌ی بهتر» هم اعتقاد داشته باشیم تا بتوانیم به سمت آن حرکت کنیم.

«زندگی ورژن 2.0» راجع به یک تناقض دیگر است: راجع به جستجوی آمریکایی‌ها برای یک سبک زندگی و کار رویایی. اما باید تاکید کنیم که این جستجو خیلی هم ساده نخواهد بود، مخصوصا در بلبشو و آشفتگی اقتصادی دهه‌ی 2000 آمریکا. بطور خاص برای کسانی که دهه‌ی چهارم و پنجم زندگی‌شان را می‌گذرانند، هنوز در یک خانه‌ی اجاره‌ای زندگی می‌کنند و هزینه‌های خانوار هم روی دوش‌شان است و مهمتر از همه اینکه، دیگر فرصتی برای ریسک کردن در زندگی ندارند. اما با این حال، ریچ معتقد است چنین وضعی نباید مانع شود تا از جستجو برای خوشبختی پا پس بکشید.

نسلی که الان (سال 2004) بین 35 تا 55 سال دارد، احتمالا زندگی‌ش کم و بیش شبیه دو نسل قبل آمریکایی‌هاست. در واقع دهه‌ی 1920 یک دهه‌ی فوق‌العاده برای آمریکایی‌ها بود. ساخت آسمان‌خراش‌ها، اتومبیل‌های ارزان قیمت، رادیو، برق خانگی، لوله‌کشی آب و خیلی چیزهای دیگر. اما بعد از آن، آمریکایی‌ها با یک دهه‌ی مصیبت‌بار اقتصادی مواجه شدند. بورس‌ یک سقوط 87 درصدی را تجربه کرد. و بیکاری در 1932 به اوج خود یعنی 24 درصد رسید.

حالا اگرچه دهه‌ی 2000 به لحاظ پسرفت و رکود به بدی دهه‌ی 1930 نیست. اما اگر نسبی نگاه کنیم چنین مقایسه‌ای بیراه نیست. از سال 1982 بورس داوجونز شاهد بزرگترین رشد خود بوده. جایی که ظرف یک بازه‌ی 18 ساله 15 برابر رشد کرده. و حالا در سال 2000 این رشد کاملا متوقف شده. این یعنی، احتمالا در پنجاه تا هفتاد سال آینده دیگر، چنین موجی را شاهد نخواهیم بود. و عمر آدم‌های الان هم به بعد از آن قد نخواهد داد. حتی اگر بپذیریم بواسطه‌ي افزایش سرعت رشد تکنولوژی، مطابق قانون مور (که پیش‌بینی می‌کند تعداد ترانزیستورهای تراشه‌های الکترونیک بطور سردستی هر دو سال دو برابر می‌شود) باز هم بعید است، به این زودی‌ها شاهد یک موج شکوفایی اقتصادی شبیه موج قبلی باشیم.

احتمالا موج بعدی زمانی رخ خواهد داد که بخش قابل توجهی از میلیون‌ها سرمایه‌گذار آمریکایی که در سال‌های 2000 تا 2002 سرمایه‌ی خود را بر باد رفته دیدند، سالخورده یا مرده باشند.

شاخص بورس داوجونز آمریکا در سده‌ی گذشته
شاخص بورس داوجونز آمریکا در سده‌ی گذشته


خاطرات یک رویای از دست رفته

جای زخم «یک رویای بر باد رفته» می‌تواند تا سال‌ها با آدم باقی بماند، حتی اگر آن را نپذیریم. مثلا آیا برای شما اتفاق افتاده که یک دوست‌دختر یا دوست‌پسر پیدا کنید که خیلی از شما سرتر باشد؟ از لحاظ تیپ، قیافه، هوش، مایه‌داری و غیره؟ اینطور کیس‌ها اگر خوش شانس باشید احتمالا گیرتان می‌آید اما معمولا این رابطه‌ها دوام زیادی ندارد و وقتی که دو نفر از هم جدا می‌شوند، طرفی که بالادست بوده به راحتی و ظرف 48 ساعت رابطه را فراموش می‌کند و می‌رود سر ادامه‌ی زندگی‌ش! اما طرف دیگر احتمالا دچار شکست عشقی می‌شود و ماه‌ها یا سال‌ها این زخم با او خواهد ماند و شاید تا آخر عمر حسرت این رویای بر باد رفته را بخورد.

میلیون‌ها آمریکایی در دهه‌ی 2000، در چنین وضعیتی به سر می‌برند. نه در شوک یک شکست عشقی بلکه در حسرت رویاهای اقتصادی که تا همین چند وقت پیش در چنگ آنها بود، اما دیگر هرگز نصیب آنها نخواهد شد. جان دوئر، سرمایه‌گذار افسانه‌ای بورس، رشد بی‌سابقه‌ی بورس در دهه‌ی ۹۰ را «بزرگترین اتفاق خلق پول قانونی در تاریخ» می‌خواند. در این دهه‌ بخش زیادی از خانواده‌های آمریکایی، برای چند سال پولدار شدند. حداقل روی کاغذ! و بسیاری هم امیدوار بودند که به یک ثروت فراوان برسند. در این سالها بورس بطور متوسط سالانه 15 درصد رشد می‌کرد. اما حالا همه‌چیز کاملا از دست رفته و بورس دچار یک رکود ناامیدکننده شده. درست مثل شکست عشقی از معشوق رویایی.

حالا به این ملغمه، اضافه کنید 77 میلیون آمریکایی که در دوره انفجار جمعیت یعنی طی سال‌های 1946 تا 1964 به دنیا آمدند (اصطلاحا نسل بِی‌بی بومر خوانده می‌شوند). این نسل حالا یا در آستانه‌ی بحران میانسالی‌اند و یا بعضا حتی مغلوب این بحران. آن هم در زمانه‌ای که اقتصاد دنیا در شرایطی ناپایدار و پرتلاطم به سر میبرد. بنابراین برای خیلی از این نسل، زمان آن فرا رسیده تا «رویای آمریکایی‌»شان را بازنگری کنند و رویای دیگری را انتخاب کنند که شاید دست‌یافتنی‌تر باشد.

مکانی برای خوشبختی

همانطور که بچه‌ها وقتی کمی بزرگتر می‌شوند باید با رویای بسکتبالیست شدن در تیم یانکی‌های نیویورک و یا با رویای ستاره‌ی هالیوود شدن خداحافظی کنند، حالا زمانه‌ایست که میلیون‌ها آمریکایی باید با رویای «زود بازنشسته شدن» و «آسودگی اقتصادی» و این چیزها خداحافظی کنند و به فکر چاره دیگری باشند.

اما آیا این یعنی قید رویای خوشبختی را بزنند؟ نه. اما باید آنها را بازتعریف کنند!

هر چند فیلسوف‌ها از زمان افلاطون تا حالا، میلیون‌ها تئوری و نظریه نوشته‌اند تا بگویند «خوشبختی» چیست، «رستگاری» کدام است و «منِ» ایده‌آل چیست. و از آن گذشته، میلیون‌ها مطلب و سخنرانی و کتاب و مقاله منتشر شده تا به ما بگویند چگونه به آنها برسیم. از جمله تمام کتاب‌های «چگونه فلان شویم و چگونه بهمان کنیم»، از آموزش روش‌های پولدار شدن و چگونه سالم ماندن و چطوری خوشگل شدن گرفته تا بقیه‌.

با همه‌ی اینها این کتاب راجع به یک بُعد دیگر از خوشبختی است: مکان خوشبختی، و پاسخ به این سوال که آمریکایی‌ها «کجا» می‌توانند خوشبختی را پیدا کنند. «مکان خوشبختی» موضوعی‌ست که تا کنون خیلی کم، مورد توجه قرار گرفته و همیشه مسائل دیگری مثل پول و سلامتی و رژیم غذایی و تناسب اندام و اعتماد به نفس و قناعت و غیره، در اولویت بوده.

با این حال «کجا بودن» بحث به شدت با اهمیتی‌ست. یک خرس قطبی بعید است بتواند توی یک جنگل بارانی خوشبخت شود! صرف نظر از اینکه چقدر چیزهای دیگر به کامش هستند. ما انسان‌ها هم مخلوقاتی هستیم وابسته به محیط زندگی، با تمام فاکتورهای طبیعی و اجتماعی‌اش. مثلا چند درصد از ما می‌توانیم تحت یک حکومت طالبان‌گونه، خوشبخت زندگی کنیم؟ یا آیا فکر می‌کنید توی شانگهای و توکیو می‌توانید به خوشبختی برسید؟ حتی اگر فرض کنیم مشکل زبانی هم نداشتید؟ پس برای پاسخ به این سوال، بیاییم موهبت‌ها و فرصت‌های کشور خودمان را بشمریم.

برای رسیدن به رویای آمریکایی، سرزمین آمریکا با فاصله‌ی بسیار زیادی، غنی‌ترین مجموعه از مکان‌ها و گزینه‌های مختلف برای کار و زندگی را در بر دارد. می‌توان توی نیویورک زندگی کرد، یا دیگر شهرهای بزرگ پرجمعیت مثل بوستون، سانفرانسیسکو، شیکاگو. می‌توان شهر مورد علاقه را با توجه به وسعت، جمعیت، آب و هوا، گرایش سیاسی مردم انتخاب کرد (مثلا مردم پورتلند و اورگن، بیشتر لیبرال هستند اما در اوهایو و سینسیناتی مردم بیشتر گرایش محافظه‌کار دارند). یا می‌توان صنعت، قوانین مالیاتی، هزینه‌ی زندگی، پذیرش اقلیت‌ها و … را ملاک قرار داد. می‌توان توی مناطق کوهستان زندگی کرد یا نزدیک به دریاها و یا نزدیک به صحرا.

خلاصه «محل زندگی» انتخابی‌ست بسیار مهم برای جستجوی خوشبختی.


ادامه دارد ...



آمریکاخوشبختیمهاجرت
دکترای کامپیوتر - پدر رباتها :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید