زآنچه هراسان بودم ؛ سرنوشتم شد
شبی سرد و دیر هنگام بود . من با پشته ای از غم و اندوه و ناامیدی قدم می گذاشتم . هر قدم سنگین تر و غیر قابل تحمل تر از قدم قبلی . خیلی جلو رفتم و گاهی هم به بن بست خوردم ، آخر پیاده رفتن در تاریکی شب ، آن هم در تنهایی اصلا راحت و خوشایند نیست . تنهایی من تنها راه توصیف کردن من بود اما قبل از اینکه من به مقصدم برسم . در لحظه ای که نور چراغ به روی سنگ قبرش افتاد ، من فراموش کردم که تنها ترینم .
دل سیر با او حرف زدم و سعی می کردم که لحظات بد را ، حداقل برای مدتی کوتاه از ذهنم پاک کنم؛ اما نمی شد احساس گناه مانند بختکی روی جانم افتاده بود و نمی گذاشت زندگی کنم . دیگر نتوانستم حتی به سنگ قبرش هم نگاه کنم زیرا گمانم این بود که من حتی لایق ملاقاتی ساده هم نیستم .
دور شدم ، هر قدمم که مرا از آن دور تر می کرد ، مانند پشته ای از غم بود که مدام به کوله بار غم و اندوه من اضافه می شد . همینطور که در خودم بودم و درگیر ناراحتی ، یک چیزی خلوت من را با خودم به هم زد . نور چشم خراش ماشینی که مدام روشن و خاموش میشد .
جلوتر آمد و متوجه شدم که یک تاکسی است اما برایم عجیب بود که این وقت شب اینجا چه می کند ؟ متوقف شد و گفت :" سلام داداش ، بپر بالا که خیلی سرده ، این وقت شب این دور و ورا خطرناکه عا !" من هم گفتم :" خیلی ممنون ، میلی ندارم و اگرم میلی بود ، پولی نیست ." راننده تاکسی به من رو کرد و گفت :" بابا ولش کن این گدابازیا رو ، آخه مرد مومن تو چی از این گدابازی ها نصیب تو میشه . بعدشم من از اونا نیستم که پولی باشم ، این وقت شب هیچ کس رو اینجا تنها ول نمی کنم.اصلا وجدانم اجازه نمیده ."
از ماشین پیاده شد و در را برایم باز کرد . این کارش عجیب بود اما ظاهرش با یک راننده تاکسی واقعی مو نمی زد . یک فرد تقریبا مسن که ته ریش سفیدش خودنمایی می کرد . کت قهوه ای کهنه اش او را یک راننده تاکسی تمام بها می کرد و به نظر می آمد تیزبین است چون دست من را گرفت تا راحت تر راه بروم . گویا وقتی که در راه می آمده ، دیده بوده که من لنگ می زدم .
به او گفتم :" من راهم دوره . . . خیلی دور اگر اذیت نمی شی سوار شم.و بگم من پول ندارما . بعد نگی باید پول بدی."
راننده تاکسی نگاه معنا داری به من کرد و گفت :" آقا جون ببین من هر چی نداشته باشم یک ذره مرام معرفت رو دارم بشین که دیره ."
سوار شدم . ماشینش یک چهارصد و پنج قدیمی بود اما تا توانسته بود آن را خوب نگه داشته بود و گویا غنیمت زیادی در زندگی داشته و حتما کوله باری از تجربه بوده است . با خودم گفتم:" ای کاش در آن زمان من هم مثل او با تجربه و با غنیمت بودم ."
راننده تاکسی به من رو کرد و گفت :" تو رو قبلا هم دیدم ، بعضی شبا این موقع همین جایی و پیاده هم برمیگردی . نتونستم سوارت نکنم تو این تاریکی و سرما . حالا بگو ببینم این وقت اینجا چرا ؟"
خواستم با یک جواب سربالا او را از سئوال خود پشیمان کنم ، اما لحظه درنگ کردم . شاید حرف زدن با او و به اشتراک گذاشتن تجربه هایم باعث بشود که کمی راحت تر شوم و پشتهی غم روی کولم سبک تر . رو به راننده کردم و گفتم :" آقا زندگی من دو ساله از این رو به اون رو شده و خیلی هم خوشایند نیست . اگر واقعا دوست داری چیزای غمگین بشنوی برات تعریف می کنم اگر هم نه من رو به مقصدم برسون ."
راننده تاکسی گفت :" اول به من بگو مقصدت کجاست تا بهت بگم ." من هم به اوگفتم :" من میدون شوش پیاده میشم ." راننده تاکسی هم گفت :" خب ببین ، این همه راه هم تو با گفتن سرگذشتت شاید حالت بهترشه ، هم من حوصله ام سر نمیره و خوابم نمیبره خدای ناکرده ."
من هم به او گفتم :" یادته دو یا سه سال پیش بورس خیلی خوب بود همه مردم ازش سود کردن ؟" من هم اون زمان ، اون اوایل درآمد خوبی از بورس داشتم اما همه بدبختی من از همون جا شروع شد . "
راننده تاکسی هم گفت :" آره یادمه ولی من چون بلد نبودم اصلا وارد اون کارا نشدم ."
من هم به او گفتم :" کار خیلی خوبی کردی . من اون زمان هم کار خوب داشتم هم شغل خوب و مهمتر از همه یک زندگی خوب . همسرم بهترین همسر دنیا بود و خدا و یک دختر هم به ماد داده بود که بزرگ شده بود و چه رعنا دختری بود . آن زمان خیلی سود کردم و این سود های زیاد و البته درگیری هایش مرا از خانواده ام کمی دور کرد . همه چی خوب بود تا یکدفعه سرطان همسرم از حالت خوش خیم به بد خیم تبدیل شد . اتفاقی که حتی پزشکان هم در آن مانده بودند . اما با درمان می توانستند جلوی آن را بگیرند و حال همسرم را خوب کنند . من هم برای اینکه کنار همسرم باشم ، از کارم استعفا دادم و همواره در بیمارستان پیش همسرم بودم .
هزینه بیمارستان همه اش از سود بورس تامین می شد همه چیز خوب پیش می رفت . دخترم در بهترین مدرسه درس می خواند و بهترین دانش آموز بود . تا اینکه یکی از دوستانم سهام یک شرکت کوچک اما به قول خودش آینده دار را معرفی کرد . او به من پیشنهاد کرد تا کل دارایی ام را از سهام آن شرکت بخرم تا مولیتی میلیاردر شوم . من هم که بدم نمی آمد همان کار را کردم . فقط ماشینمان را نفروختم و تبدیل به سهام نکردم ، آن هم بخاطر اینکه همسرم آنرا خیلی دوست داشت .
دو سه ماه گذشت و ناگهان کل بورس افت پیدا کرد و سهام آن شرکت بالا که نرفت که هیچ تبدیل به نزولی ترین سهام بازار شد. خود آن شرکت ورشکست شد و من هم به عنوان سهامدار آن شرکت ورشکست شدم و پولی برایم نماند . کمی پول داشتم که خرج دوا و درمان همسرم کردم .
" یک لحظه وایسا باید برگردیم ." این را به راننده گفتم و راننده هم دلیلش را از من پرسید . من هم به او گفتم :" دوا درمان من را یاد آن انداخت که کیسه داروهایم در قبرستان مانده است و باید بروم آنها را بردارم ، اگر میشود برگردیم ."
راننده تاکسی هم گفت :" چشم ؛ شما ادامه بده ." راننده در اولین دور برگردان دور زد و راهش را به سمت قبرستان عوض کرد . صحبت هایم را ادامه دادم :" داشتم می گفتم . حال همسرم خیلی بد شد و پولی هم برای ادامه شیمی درمانی و دارو هایش نداشتم و مجبور شدیم به خدا توکل کنیم و با پیشرفت شدید تومور او هم مواجه شدیم . حتی خانه مان هم اجاره ای بود و صاحبخانه به ما تنها یک هفته برای رفتن فرصت داده بود . همه این فشار ها سبب شد که در نهایت همسرم نتواند با بیماری مقابله کند و او ما را تنها گذاشت . "
این را گفتم و شروع به گریه کردن کردم . راننده تاکسی هم گفت :" غم سختی است . واقعا توان درک کردن تو را ندارم، اما بازهم تو دخترت را داری به او تکیه کن ، الان تنهاست باید پیشش بروی ." من هم گفتم :" درست می گویی . الان هم من به او نیاز دارم هم او به من . میدانم که این وقت شب ، قبرستان جای من نیست اما من خودم را مقصر مرگ همسرم می دانم چراکه اگر من طمع پیشه نمی کردم ، الان همسرم زیر خروار ها خاک نبود ."
راننده تاکسی ها معمولا خیلی حرف می زنند و اینبار که این راننده تاکسی خواست با من صحبت کند و من را نصیحت کند در ابتدا گمان می کردم که قرار است چیز های ابتدایی و سرراهی و بیهوده به من بگوید اما گویا این موهای سپید در آسیب سپید نشده و او کوله باری از تجربه همراه خود دارد .
او به من گوش زد میکرد و سعی می کرد به من بفماند که کار من اشتباه است به من اینگونه می گفت :" عزیز من شاید این اتفاق تقصیر تو باشد که قطعا تقصیر تو نیست . فشار های زندگی همیشه بوده و هست و خواهد بود و شرایط همسرت مساعد نبوده و دامنه صبرش تمام شده . به این فکر کن که الان آسوده دارد در آن دنیا زندگی می کند . تو باید گلیم خودت را از آب بیرون بکشی و تلاش کنی تا بتوانی حداقل برای دخترت یا به قول خودت رعنا دخترت کاری کنی .
حرف های او واقعا حال مرا خوب می کرد و سعی می کرد حرف هایش را به خوبی به کرسی بنشاند . رو به من کرد و گفت :" یک لحظه به زیر پایت دقت کن ، چه میبینی ؟" چیز مهمی نبود من هم گفتم :" چیز خاصی نمی بینم فقط چند تا مورچه می بینم که دارند راه می روند . آخر مورچه در ماشین چه کار دارد ؟"
رانند تاکسی رو به من کرد و گفت :" عزیز من باید از طرف دیگر به این موضوع نگاه کنی . به نظرت اینها یک نشانه نیستند ؟" من گفتم :" یک مشت . . . یک مشت که نه ، چند مورچه اند . دیگر چه نشانه ای میتوانند داشته باشند ." راننده تاکسی به من گفت :"مورچه نماد کار و تلاش و سازندگی است . شاید این مورچه ها همه نشانه اند تا به تو بفهمانند که باید زندگی ای تازه برای خودت و دخترت دست وپا کنی و تلاش کنی . این دنیا کوتاه است و باید در آن زندگی کرد عزیز من ." من هم که خیلی از سخنان او خوشم آمده بود گفتم :" تایید می کنم عزیز من." و بعد هم با هم خندیدیم و این ناراحتی و غمباره مرا مانند سیلابی از خوشحالی از بین برد .
تا اینکه راننده تاکسی به من رو کرد و گفت :" حالا عزیز من این دوتا ذرت بخار پز رو میبینی ؟" من گفتم :" کدام ذرت ؟" راننده تاکسی دستش را در کیسه روی صندلی شاگرد کرد و یک ظرف غذا حاوی 2 تکه ذرت بالا آورد و گفت :" این ذرت ها دیگه . این ها رو خانومم گذاشته بود بخورم یادم رفته است که از صبح بخورمشان . الان یکی از آنها قسمت توست . باید آنها را باهم بخوریم . الانم که نزدیک قبرستانیم . ذرت ها را می خوری اگرهم خواستی از کیسه دارو هایت ، دارویی بخوری ؛ با شکم خالی نمی خوری."
من هم گفتم باشد بیار تا میل کنیم . اما در هنگامی که راننده تاکسی داشت ظرف را به من میداد ظرف افتاد . راننده سعی کرد ظرف را بر دارد که حواسش پرت شد و محکم به یک فرد زد . درست در جلوی قبرستان این اتفاق افتاد . سریع رفتیم بیرون تا ببینم که چه اتفاقی افتاده و به ماشین به چه کسی زده است .
پیاده شدم ؛ اما وقتی فهمیدم چه کسی را زیر گرفته ایم کل دنیا روی سرم خراب شد . ناخودآگاه دادم زدم :" خدااایااااااا ! چرا رعنا دخترم . خدایا چرا همه کسم . من بی کس شدم وای !" راننده تاکسی پرسید چه اتفاقی افتاده و من هم گفتم :" ای وای ای وای ای وای ! می دانی چه کسی را زیر گرفته ای ؟ این رعنا دخترم است . آمده سر مزار مادرش .
بعد از اینکه رعنا دخترم را بی حرکت روی زمین دیدم همه چیز برایم مانند یک کابوس تمام عیار شد . راننده تاکسی با دستهای لرزان گوشی را برداشت و با صدایی که حالا دیگر نشانی از آرامش نداشت، درخواست آمبولانس کرد. عنا، بیحرکت روی زمین افتاده بود، اما هنوز نفس میکشید. . .کمرمق و ضعیف. لحظهای بعد، آژیر آمبولانس سکوت شب را شکافت و مرا به واقعیت تلخ برگرداند. در میان نورهای قرمز و آبی، چشمانم روی کیسه دارویی که کنار دست رعنا افتاده بود، قفل شد. اگر برنمیگشتیم... اگر آن ظرف ذرت نمیافتاد... اگر...
فقط صدای پرستار را شنیدم که با اضطراب گفت: "باید سریع منتقل بشه." من، بدون هیچفکری، در را باز کردم و کنار رعنا نشستم، دستان سردش را میان انگشتانم گرفتم، و تنها چیزی که توانستم زمزمه کنم، این بود: "باید بمونی، رعنا... باید بمونی."
سپس، در سکوت بیمارستان، در راهرویی سفید و بیروح، منتظر ماندم. شاید این بار سرنوشت کمی مهربانتر باشد…