م.ع
م.ع
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ سال پیش

یادداشتی بر فیلم «فارست گامپ» ساختۀ «پارامونت پیکچرز»

پر سفیدی سرگردان در دست باد به این‌سو و آن‌سو حرکت می‌کند، از خیابان‌ها می‌گذرد، از روی شانۀ عابری عبور می‌کند، با حرکت ماشینی تغییر جهت می‌دهد و به پای مرد جوانی نشسته‌برنیمکت فرود می‌آید. مرد پر را برمی‌دارد و لای کتاب داستانی می‌گذارد.‌ بستۀ شکلاتش را باز می‌کند و به خانمی که کنار او می‌نشیند تعارف می‌کند و جمله‌ای را به‌نقل از مادرش بر زبان می‌آورد. اینکه زندگی مثل یک جعبۀ شکلات است و معلوم نیست از داخل آن چه‌چیز گیر آدم بیاید و همین اساس کلِ فیلم است. اینکه زندگی چیست؟ و درون جعبۀ آن چیست و انسان در آن چه نقشی دارد؟

با این مقدمه مرد شروع می‌کند به تعریف کردن زندگی خودش. زندگیِ فارست گامپ‌.


صحبت درمورد فارست گامپ را از منظرِ درون‌مایۀ آن می‌آغازم؛ درون‌مایه‌ای که درجای‌جای فیلم از آن صحبت می‌شود و یا با زبان تصویر به روایت کشیده می‌شود، اما ببینده تنها درانتهای فیلم به مفهوم آن پی می‌برد: سرنوشت.

فارست کامپ روی نیمکت نشسته و فیلم به گذشته فلاش‌بک می‌خورد تا ما با زندگی او آشنا شویم:

فارست گامپ کودک است، کودکی که تنها می‌تواند به کمک آتل‌های سنگین راه برود. او ضریب هوشی پایینی دارد به‌نحوی که مدرسه به‌سختی او را برای ثبت‌نام می‌پذیرد و دوستانش او را عقب‌مانده خطاب می‌کنند. روز اول مدرسه و سوار شدن او به سرویس مدرسه آغاز زندگی پر فراز و نشیب اوست. او سوار سرویس می‌شود و درحالی‌که هیچ‌کسی حاضر نیست او را کنار خود جای دهد، دلنشین‌ترین صدای دنیا او را خطاب قرار می‌دهد و کنارِ خود فرا می‌خوانَد. صدایی که او را در مسیر زندگی‌اش قرار می‌دهد؛ صدای دختربچه‌ای به نام جنی، تنها و بهترین دوستِ فارست. از آن به بعد زندگی فارست مانند پری به جریان می‌افتد.

دوستانش درصدد آزار اویند که جنی کوچک فریاد می‌زند: «فارست بدو، فرار کن» او با نیرویی معجزه‌گون به تشویق صدای جنی می‌دود و این آغازی است برای دوندگی‌های فارست در مسیر زندگی؛ دویدنگی‌ای که در بزرگسالی باعث می‌شود سر از زمین بازی، دانشگاه، شرکت در مسابقات پینگ‌پنگ، جنگ، صید میگو، تجارت، دوندگی دور کشور و درنهایت پدر شدن دربیاورد. بنابراین فارست چون پری است که به دست حوادث و اتفاقات در جادۀ زندگی به حرکت درمی‌آید.


سایر شخصیت‌ها:

و اما زندگی بقیۀ شخصیت‌های فیلم کم از زندگی فارست ندارد.

جنی:

جنی چون نسیمی است که در آغازین روز مدرسه تا آخرین روز مرگش و حتی بعد از آن بر زندگی فارست می‌ورزد. او به زندگی فارست وارد می‌شود، او را همراهی می‌کند، با آمدن‌ها و رفتن‌های مکررش، فارست را به حرکت، دویدن و ایستادن وامی‌دارند و هربار به‌نوعی مسیر زندگی او را تغییر داد. یک‌بار همزمان با رفتنش، فارست راهی جنگ می‌شود و بار بعدی همزمان با برگشتن فارست از جنگ، بازمی‌گردد. می‌رود و فارست به صید میگو می‌پردازد. می‌آید، و بار دیگر می‌رود و فارست به دویدن در سرتاسر کشور روی می‌آورد.

جنی همچین در زندگی خویش مانند پری سبکبال است که به دست حوادث زندگی خویش به‌حرکت درمی‌آید. در کودکی دعا می‌کند که برای درامان ماندن از دست پدر خشن خویش به پرنده‌ای تبدیل شود و پلیس او را به‌دست مادربزرگش می‌سپارد. بعد از آن نیز نسیم‌های زندگی‌اش بارها او را از فارست دور می‌کند، او به سفر و ماجراجویی می‌پردازد و با اولین ماشینی که به او پیشنهاد رفتن به شهری را بدهد، همراه می‌شود. ناپدید می‌شود و به ناگاه درمیان جمعیت افراد مخالف جنگ از میان آب حوضچه می‌گذرد و باز به آغوش فارست برمی‌گردد. می‌آید و باز می‌رود، مانند یک پر.


سروان دن تیِلر:

شخصیت دیگر، سروان دِن تِیلر است. او به سرنوشت محتوم و از پیش‌تعیین شده معتقد است، و همین امر موجب می‌شود وقتی که فارست با کمکِ مهارتِ دوندگی خویش او را از مهلکۀ جنگ و مرگ حتمی نجات می‌دهد، برآشفته شود. او فریاد می‌کشد که باید درکنار جوخه‌اش کشته شود. او معنای زندگی را در کشته‌شدن در میدان جنگ می‌داند. سرنوشتی حتمی و البته موروثی مانند اجدادش‌.

«همه‌مون یه سرنوشتی داریم. هیچ‌چیز اتفاقی رخ نمی‌ده، همه‌چیز بخشی از تقدیره. من باید تو اون جنگ کنار سربازام می‌مُردم، ولی حالا چیزی جز یه موجود عوضی بدون پا نیستم. تو خراب کردی. من یه سرنوشت داشتم. قرار بود با عزت و احترام بمیرم، تو جنگ. سرنوشت من این بود، اما تو سرنوشتم‌و خراب کردی. قرار نبود این اتفاق بیفته. من یه سرنوشت داشتم. من سروان دن تیلر بودم، اما حالا چی هستم؟»

او از مرگ نجات یافته، اما بدون پا. او در این زندگی معنایی نمی‌یابد و می‌پرسد که حالا باید چکار کند؟

او در دیدار دیگری با فارست، همراه با تحقیرِ نشانِ شجاعتِ اهداشده به فارست برای نجات جان سربازان، به فارست از اینکه از مرگ نجات پیدا کرده گلایه می‌کند.

و بار دیگر از فارست درمورد خدا می‌پرسد.

_تاحالا خدا رو دیدی؟

_نمی‌دونستم خدا رو می‌شه دید، قربان.

_به‌خاطر دموکراسی خیلیا رو کشتیم و برگشتیم. این دموکراسی مسخ‌مون کرد. مدام به ما چلاقا می‌گن خدا از شما راضیه. اما من از خودم راضی نیستم. من‌و مثل یه پر این‌طرف و اون‌طرف بردن، برای چی؟ کشتنِ آدمای بدبخت. چرا؟ چون خدا این‌طور خواسته. کدوم خدا؟

او منکر وجود خداست.

درنهایت وقتی فارست کار صید میگو با قایق را آغاز می‌کند، سروان به او ملحق می‌شود تا طبق حرفی که به تمسخر به فارست گفت دست‌یارش شود. با گرفتاری در طوفان، او درحالی‌که او با پاهای معیوبش به دکلی بلند طناب‌پیچ‌شده فریاد می‌زند که خدا را دیده و به قدرت او پی برده. او پری نیست که حتی با طوفان جابه‌جا شود. او خود را محکم با طناب به دکل بسته و درحالی‌که طوفان و باران به هر سو می‌وزد، مطمئن و پرشعف سرنوشتِ از پیش‌تعیین‌شده‌‌اش را فریاد می‌زند و با اطمینان‌خاطر می‌گوید که خدا این قایق را غرق نمی‌کند.

با پیشرفت فیلم، رفته‌رفته او معنای زندگی را پیدا کرده، برای نجاتش در جنگ از فارست تشکر می‌کند، با حسی از رهایی در آب شنا می‌کند و درنهایت با نامزدش و با رسیدن مفهوم عشق و زندگی و با پاهای مصنوعی به جشن عروسی فارست می‌آید.


مادر فارست:

مادر فارست، زنی خودساخته و آگاه که سعی کرده قوی بودن و اعتمادبه‌نفس را به فارست بیاموزد:

«مامانم می‌گه اگه فکر کنی عقب‌مونده‌ای، عقب‌مونده‌ای»

«هیچ‌وقت نذار کسی بهت بگه که از تو بهتره»

اما دیدگاه او درمورد سرنوشت چیست؟ او در بستر بیماری به فارست می‌گوید:

«مرگ بخشی از زندگیه. چیزی که تو سرنوشت همه‌مونه. من نمی‌دونستم، اما سرنوشتم این بود که مامان تو باشم. همۀ سعیم‌و کردم که مامان خوبی باشم.

من معتقدم آدم سرنوشت خودش‌و نمی‌سازه، آدم از چیزی که خدا بهش داده استفاده می‌کنه.»

و آیا حق با مادر است؟ با نگاهی به زندگی فارست می‌بینیم که این چنین است. بسیاری اوقات، اتفاقات سرنوشت فارست را رقم زد و او تنها از امکاناتی که داشت استفاده کرد: دوی سریع، حرکات سریع در پینگ‌پنگ، قلب ساده و حتی ضریب هوشی پایین.

فارست از مادرش می‌پرسد: «سرنوشت من چیه مامان؟» و مادرش می‌گوید: «این چیزیه که خودت باید بفهمی.» و برای بار چندم در فیلم تمثیل زندگی به جعبۀ شکلات تکرار می‌شود: «زندگی مثل جعبۀ شکلاته، هیچ‌وقت نمی‌دونی چی گیرت می‌آد.» که این جمله خودش تصدیقی بر این عقیدۀ مادر است که انسان سرنوشت خود را نمی‌سازد.


بابا:

بابا، دوست سیاه‌پوست فارست در جنگ. او کسی است با برنامه‌های دقیق و از پیش‌تعیین‌شده برای آینده. طبق برنامه‌ریزی و حتی با برآورد هزینه‌ها او قصد داشت قایقی بخرد و به صید میگو مشغول شود و حتی فارست را نیز به این کار دعوت کرد. این چیزی بود که برای خودش می‌خواست، اما سرنوشت چیز دیگری برایش رقم زد: کشته‌شدن در جنگ.

اما مرگ بابا مرگ رویاهایش را به‌همراه نداشت، چراکه فارست برای تحقق بخشیدن به آرزوی او اقدام کرد. سرنوشت برای بابا مرگ را رقم زد، اما سرنوشت، آرزوهایش را زنده نگه‌داشت.


بنابراین در این فیلم هریک از شخصیت‌ها پری هستند در دستِ نسیم حوادث و درعین‌حال هرکدام، خود، نسیمی هستند برای زندگیِ دیگری. جنی نسیمی است برای زندگی فارست؛ و فارست نسیمی است برای زندگی جنی، بابا، خانوادۀ بابا، مادرش، سروان دن، هم‌رزمانش در جنگ، افراد دونده‌ای که او را همراهی می‌کنند و به‌دنبالش راه می‌افتند و برای کسب‌وکارشان از او الهام می‌گیرند و... حتی رقص ناشیانۀ او در کودکی با پاهای آتل‌بسته الهام‌بخش خوانندۀ معروف راک است. بابا نسیمی است برای زندگی فارست؛ مادر نسیمی است برای زندگی او. و به‌راستی که در زندگی نیز چنین است، ما پری هستیم در دست حوادث و نسیمی هستیم بر زندگی دیگران.


درمجموع در این فیلم، ماجرای زندگی اشخاصِ فیلم، نمایش دیدگاه‌های متفاوت آن‌ها نسبت به مقولۀ سرنوشت است و البته سعی نمی‌کند نظر خاص و مطلقی را ارائه دهد و از‌این‌رو ببینده را با این سوال تنها می‌گذارد که به راستی آیا سرنوشت از پیش‌تعیین شده یا اینکه آدمی در شکل‌دهیِ آن دخیل است؟

این جمله‌ای است که فارست حتی در انتهای فیلم و بر سر مزار جنی با تردید آن را خاطرنشان می‌کند:

«من نمی‌دونم حق با مامان بود یا سروان دن درست می‌گفت، نمی‌دونم هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر این‌طرف اون‌طرف می‌ریم، فقط می‌دونم نمی‌تونیم همه‌چیزو همه‌کارو به اختیار خودمون انجام بدیم.»

و یکی از بارزترینِ این کارها که در آن اختیاری نداریم همان مرگ است و به‌این خاطر فارست بر سر مزار جنی می‌گوید: «مامان همیشه می‌گفت مردن بخشی از زندگیه. ای کاش این‌طور نبود.»


پایان‌بندی فیلم:

فارستِ آخر داستان مردی است ثروتمند و صاحب فرزند که دیدگاه‌های ویژۀ خود را نسبت به زندگی دارد. او کنار پسرش روی نیمکت و منتظر اتوبوس نشسته، جایی که سال‌ها قبل خودش همراه مادر و با پاهای آتل‌دار و ضریب‌هوشی پایین نشسته بود تا سوار بر اتوبوس شود. پسرش کتاب داستانی را که مادرِ فارست برای او می‌خوانده از کیف بیرون می‌آورد، کتابی که حالا به او رسیده، به فارست گامپِ کوچک.

پر سفید ابتدای فیلم از لای کتاب می‌افتد. اتوبوس از راه می‌رسد و یک فارست گامپِ کوچک دیگر با ویژگی‌های خاص خودش با ضریب هوشی بالا، با امکاناتی که مادر فارست می‌گفت خدا به انسان می‌دهد، سوار اتوبوس مدرسه می‌شود تا به سمت سرنوشتش حرکت کند. و پرِ افتاده از میانِ کتاب بار دیگر به دست باد به پرواز درمی‌آید.


چرا شخصیت فارست جذاب است؟

شخصیت فارست نمونۀ بارزی است از این مشخصۀ شخصیت‌پردازی که عیب و نقص شخصیت نه‌تنها می‌تواند موجب تمایز وی، بلکه می‌تواند موجب برتری او نیز شود. پاهای معیوب او در ابتدای داستان و ضریب هوشی پایین او موجب تمایز او از سایر دوستانش و درنتیجه جلب همراهی جنی و بیننده می‌شود. او ضریب‌هوشی پایینی دارد، اما ویژگی‌هایی دارد که به او برتری می‌بخشد، دوی سریع، سرعت عمل بالا، سادگی، مهربانی، بی‌شیله‌پیله بودن او و... .

ضریب هوشی پایین در ایجاد شخصیتی دوست‌داشتنی و ایجاد فضاهای طنز در داستان نقش به‌سزایی دارد، مانند صحنه‌ای که برای نشان دادن جای تیرش، شلوار را پایین می‌کشد و پشتش را به رئیس جمهور می‌کند.

او با ساده‌لوحی در برابر تحقیرهای سرگرد حرف‌های او را تائید می‌کند:

_به تو، به تو یه احمقِ کودن نشان شجاعت دادند؟

_بله قربان.

او با ساده‌دلی گمان می‌کند باید حتی بعد از مرگ دوستش، بابا، بر سر قول خود برای راه انداختنِ صید ماهی باقی بماند. کاری که تمسخر سروان دن را برمی‌انگیزد و خواننده را به‌خاطر پوچی ماندن برسر این قول به‌خنده‌ای تمسخرآمیز وامی‌دارد. اما همین پابندی ساده‌انگارانه بر سر قول، موجب معروفیت و میلیاردر شدن او می‌شود.


او بعد از رفتنِ جنی، بدون هیچ دلیل عقلی‌ای، بنای دویدن می‌گذارد و درحالی‌که خبرنگاران و سایر آدم‌های عاقل به‌دنبال دلیل دویدن او هستند و این حرکت او را موشکافانه به حمایت از حقوق زنان یا حیوانات یا محیط زیست مرتبط می‌کنند، او به سادگی می‌گوید که «چرا آدم باید برای دویدن دلیل داشته باشد؟ من می‌دوم چون باید بدوم.» او بی‌دلیل می‌دود، اما موجب همراهی بسیاری افراد می‌شود که دلیلی برای این‌کار دارد: این کار به آن‌ها امید می‌دهد. بی‌دلیل می‌دود، اما الهام بخش مردی می‌شود برای به‌دست آوردن یک شعار و طرحی برای لباس‌هایش با او همراهی کرده. او همچنین به ناگاه مثل پری که متوقف می‌شود پیش چشم‌های متعجب مشایعت‌کنندگان می‌ایستد، چون باید بایستد. چون باید برگردد خانه.

او به سادگی به توصیۀ مادر می‌پذیرد یک دروغ مصلحتی بگوید. او در قبال گرفتنِ پول می‌پذیرد که برای تبلیغ وسایل ورزشی تولیدکنندگان لباس و راکد ورزشی، بگوید که از چنین وسایلی استفاده می‌کرده. او پول را می‌گیرد و به‌عنوان سرمایۀ اولیه برای شروع کار صید ماهی استفاده می‌کند.

او به جنی می‌گوید که مرد باهوشی نیست، اما عشق را می‌فهمد، برای همین‌خاطر هم هست که از رفتن‌های مکرر جنی می‌گذرد و هربار با آغوش باز او را می‌پذیرد. او حتی جنی را زمانی که می‌فهمد پسرشان را برای چندین سال پنهان نگه‌داشته می‌بخشد و جنی و پسرش را می‌پذیرد. انتخاب‌ها و تصمیمات فارست فارغ از هر دودوتاچهارتایی است. او می‌بخشد، می‌گذرد و ساده می‌گیرد و آیا این ناشی از عشق وافر اوست یا نقصان عقل او و یا هردو؟

او درمجموع همۀ کارها را با سادگی پیش می‌برد گویا می‌خواهد این نکته را گوشزد کند که که دردسر آدم‌ها از حساب‌گری زیاد آن‌هاست و تمایل آن‌ها به بیش‌از‌حد عاقل بودن. او می‌گوید باید ساده بود و بخشید و گذشت مثل پری در دست باد.


پایان.













فارست گامپمعرفی فیلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید