امروز عصر بهسمت یک پنجرهی تمامْ شیشه نشسته بودم. پشت پنجره، ساختمانهای قدیمی خیابان ولیعصر و خورشیدِ در حال غروبِ پشت ساختمانها بود. داشتم به لاتبودن فکر میکردم و این که چگونه میتوانم من هم یک لات باشم...
چیزهای زیادی به ذهنم میآیند که نمیتوانم دربارهی همهشان فکر کنم. خیلی از این فکرها آزارم میدهند. اتفاقات اطراف برایم استرسزا شده است. گوشت کنارهی ناخنهایم را میکَنم و خون میاندازم. دارم اذیت میشوم ولی نمیتوانم چیزی بگویم. در همان خیابان ولیعصر که راه میروم، سرم را پایین میاندازم و آزرده میشوم. کانال خبری را میخوانم و reaction های تلخ را میبینم. پیامگذاشتن در گروههای دوستانه هم دشوار شده است. نفسِ عمیقِ فرو رفته، به سختی بالا میآید.
میدانم که اذیتشدن از محدودیت میآید، همانطور که استرسکشیدنها از نَهدانی، غصهخوردنها از بیصبری و بالانیامدن نفسهای فرو رفته از نَهتوانی. با همهی این اذیتشدنها، همین که میفهمم دارم اذیت میشوم جای خوشحالی دارد؛ چرا که دارم آنطرف مرز اذیتشدن (یعنی اذیتنشدن) را میبینم! اصولاً فهمیدن مرز، یعنی فهم این طرف مرز و آن طرفش.
میدانی؟ حتی داشتن خیالِ آن طرف مرز هم خوشحالکننده است. مرزها را شکستن و محدودیتها را برداشتن، مسرتبخش است. تلاش برای رسیدن به آن طرف مرز، از شیرینترین مبارزههای زندگی یک انسان خاکی است.
از نظر من، لات یک انسان قبولنکننده و حرفنشنونده است. لات مرزها را قبول ندارد. لاتبودن، سرکشی در برابر همهی محدودیتها و اذیتهاست. لات میداند که در برابر همهچیز و همهکس میتواند بایستد، بزرگی کند، تیزی بخورد و زخم بردارد، اما سر خم نکند. لات البته، مرام دارد و مرامش را زیر پا نمیگذارد، نمک خورده و نمکدان نمیشکند. لات میداند که به مادر پیر رهگذر رحم کند، اما در برابر یاغی محلهی دیگر بایستد. لات بعضی وقتها دیوانه میشود و عربده میکشد، چیزی آزارش داده که نباید. ناسزا میگوید و حق دارد. من اگر جای لات بودم، اذیتشدنهایم را درون خود میریختم تا مبادا خراشی بر بدن نارنجیام بخورد، اما آب از سر لات گذشته، زخمهای زیادی بر بدن دارد و از مقابله با چیزهایی که اذیتش میکند ابایی ندارد. لات محدودیتی را دوست ندارد.