امشب دلم گرفته. همین بهانهای شد برای اینکه دست به قلم بشم و در مورد موضوعی که زمان زیادیه ذهنم رو به خودش درگیر کرده بنویسم.
پ.ن.۱: داستان بدبختی آدمهای زیادی رو میشنوم. آدمهایی که ورشکست شدن، بیکار شدن، کسی رو از دست دادن، شکست عاطفی خوردن و ... همیشه با خودم میگم خب به درک، دستت رو بذار رو زانوهات و بلند شو. مگه دنیا به آخر رسیده؟ پاشو برای زندگی خودت یه داستان جدید بنویس و شروع کن به تلاش و ساختن. به نظرم هیچ چیزی انقدر بزرگ و پیچیده نیست که آدم بخواد خودش رو ببازه. هر آدمی یکبار به دنیا اومده و باید حداکثر استفاده از این دنیا و زندگی رو ببره. پس هر اتفاقی که افتاد، بازم باید براش تلاش کنی.
پ.ن.۲: پادکست رختکن بازندهها رو گوش میکنم. آدمهایی که هرکدوم به شکلی فکر میکنن بازنده شدن درصورتی که به نظر من اغلب فقط ادای بازنده بودن رو در میارن. توی این ۴ قسمت که گوش دادم به غیر از بازنده شماره ۲، نگار قربانی (کسی که تو پارک ارم از بالای ترن هوایی به زمین پرت شد) که واقعا دچار یه باخت بزرگ شده، باقی آدمها باخت عجیبی نداشتن و دوست دارن ادای بازندهها رو در بیارن. درصورتی که نگارقربانی بازنده واقعی بود. با این وجود حتی اون هم تونست باخت خودش رو به برد توی زندگیش تبدیل کنه.
پ.ن.۳: امشب دلم گرفته. دلایل زیادی براش پیدا میکنم. ممکنه هرکدوم از اینها واقعا دلیل باشن یا نباشن. شاید هیچ کدوم یا شاید همش. ولی یه چیزی رو میدونم. اینکه وقتی دلم میگیره، وقتی حالم انقدر بد میشه، دیگه نمیتونم ... نه اینکه نخوام، اصلا نمیتونم. حتی نمیتونم که بخوام، چه برسه به اینکه کاری کنم ...
پ.ن.۴: میگن مغز ما طراحی شده برای بقا. برای کسی که هیچ دانشی از کامپیوتر نداره، اینکه آینده دست هوشمصنوعیه و اگه الان واردش نشی بدبخت میشی و میمیری به اندازه خبر خرس بیرون غار برای آدم ۱ میلیون سال پیش نگران کنندس، هرچند هر ۲ خبر دروغ باشه یا اینکه ۱ ساعت بعد از مراسم دفن عزیزترین آدم زندگیش، ۱ ساعت بعد از کلی گریه و شیون و زاری، نگران رنگ نوشابهای است که میخوره یا از لباس مسخره یکی از مهمانها خندش میگیره. اینها نمونههایی از تلاش مغز برای بقاست.
پ.ن۵: دلیلش رو نفهمیدم. دیگه نیست که از خودش بپرسم دلیل کاری که کرده چی بوده. تو زندگی چی کم داشته؟ چرا دستش رو نذاشته رو زانوهاش و بلندشه؟ چرا اون مغز لعنتیش برای بقا تلاش نکرده؟ مگه برای همه آخرش همین شکلی نیست؟ مگه تهش هممون همین شکلی نمیشیم؟ چرا زودتر خودش همه چیو تموم کرده؟ چرا اون مغز لعنتیش برای بقا تلاش نکرده... ؟
امشب دلم گرفته. همین بهانهای شد برای اینکه بعد از مدتها دوباره دست به قلم بشم و موضوعی که خیلی زیاد ذهنم رو درگیر خودش کرده و خیلی وقته دلم میخواست راجع بهش بنویسم رو بالاخره مکتوب کنم. ۵ تا پیشنویس نوشتم و الان دیگه به نظرم نیازی به نوشتن اصلش نیست. خلاصه حرفم این است که آدم وقتی حالش خوب باشه، میتونه بلند بشه و وایسه و زندگیش رو بسازه. اما وقتی حالش بد باشه، وقتی حال دلش بد باشه، فلج میشه. دقیقا به این معنی که دیگه نمیتونه بلند بشه و روی پاش وایسه. پا داره، پاش تکون میخوره، ولی مغز فرمان حرکت نمیده.
یادمه یه بار حمیدرضا جوادی زاده توی جمع خودمونیمون از بالا و پایینهای زندگیش میگفت و گفت که یه نتیجه مهم گرفته.
آدمها وقتایی که پایین هستن قرار نیست مغزشون کار بکنه. وقتی بیکار میشن، وقتی ورشکست میشن، وقتی شکست عاطفی میخورن، وقتی همه دنیا بی هیچ دلیلی روی سرشون خراب میشه. تو همه این شرایط تنها کاری که نمیکنن استفاده از مغزه. نه اینکه نخوان. باید پذیرفت که چیزی وجود نداره که بخوان تو اون حالت ازش استفاده کنن. برای همین خوبه که وقتی تو قسمت بالایی نمودار زندگی هستیم به فکر پایینش باشیم. شاید بیمهها نوعی از این آینده نگری باشن. شاید پسانداز کردن ما به شکلی از این نوع نگاه باشه. به همین شکل یک نوع بیمه عاطفی یا برنامه ریزی ذهنی برای وقتیی که ذهنمون به هر دلیلی خاموش شده میتونه کمک کننده باشه.
خود من قرار نیست اینکار رو فردی انجام بدم. ذهن من هنوز برای اینکه بتونه خودش رو از خودش نجات بده آمادگی نداره. برای همین از یک نفر که فکر میکنم میتونه نزدیکترین آدم زندگیم بشه کمک گرفتم و براش توضیح دادم که زمانهایی که از نظر ذهنی آخر چاه افتادم چه شکلیم و به چه کمکهایی نیاز دارم و باید برام چیکار کنه. یه جور چک لیست هم میخوام بهش بدم که بتونه طبق اونها من رو از آخر این چاه نجات بده. احتمالا زمانی که چکلیستم آماده شد انتهای این پست اضافش کنم.