تاحالا به خراب شدن چیزهای مهم زندگی فکر کردید؟ قهر کردن و جدا شدن از دوست صمیمی، ورشکستشدن یک شرکت، شکستخوردن در ازدواج و منجر شدنش به طلاق، حتی فروپاشی بزرگترین امپراتوریها. همه این اتفاقات بهصورترسمی در یک لحظه انجام میشه، اما میشه ردپاشون رو در زمان گذشته هم پیدا کرد. درواقع میتونیم در زمان عقب بریم و اتفاقاتی رو پیدا کنیم که هرکدوم درصد کمی (ولی در کنارهم) موجب رخدادن اتفاق نهایی یا همون تیرخلاص شدن. و به طرز عجیبی اکثر افراد تو هیچ کدوم احساس خطر نکردند و بعدا با خودشون میگن "اگه تو فلان نقطه میفهمیدم که مشکلی وجود داره و سعی میکردم حلش کنم این اتفاق امروز نمیافتاد". رترو همون چیزیه که به شکلی میتونه از این موضوع جلوگیری کنه و جای خالیش تو زندگی هامون به شدت حس میشه.
رترو (Retrospective) یکی از قسمتهای روش اجایل در مدیریت یک روند یا محصول توی تیمهاست. توی تیم هر هفته جلسهای تشکیل میشه به اسم رترو و توی اون هر فرد از مشکلات و مسائلی که در طول هفته باعث شده نتونه کارش رو به "بهترین" شکل انجام بده صحبت میکنه. در واقع، ما توی رترو سعی میکنیم که "بهترها رو تبدیل به بهترین کنیم".
من ۸ ماه تجربه مدیریت جلسات رترو توی شرکت رو دارم. توی این مدت، افراد از مسائل مختلفی که تمرکزشون رو بهم زده، ساعت کاری، دلخوری و دلگیر شدن از بقیه اعضای تیم، حقوقشون، طولانی بودن مسیر رفتوآمدشون تا شرکت و مشکلاتی که در پیش داره صحبتکردن. در واقع هرکسی هرچیزی رو که باعث میشد محیط کارش از بهترین چیزی که باید باشه ۱درصد کمتر بشه رو مطرح میکرد.
تو زندگی عادیمون چه طور این مشکلات مطرحمیشه و حلمیشه؟ چقدر وقتی که مشکلاتمون در خانه رو به پدر و مادرمون منتقل میکنیم احساس میکنیم که براشون اهمیت داره و سعی میکنن با روی باز از گفتن مشکلاتمون استقبالکنن و حلشکنن؟ چقدر تو دوستی با دوستامون ناراحتی هامون رو میگیم؟ و چقدر وقتی ناراحتی دوستمون رو متوجه میشیم (بدون توجه به منطقی بودن یا نبودنش) به عنوان یه مشکل که داره اون فرد رو آزار میده (۱ درصد از اون ۱۰۰ درصدی که برای بهم خوردن دوستی لازمه) بهش نگاه میکنیم؟ و در کل چقدر به ناراحتیها و دلخوریهای اندکی که آدمها از ما دارن اهمیت میدیم و اونها رو مهم میدونیم؟
تجربه من از جلسات رترو فوقالعاده بود. بعضی وقتها آدمها با عصبانیت تمام حرفهایی رو زدند که به نظر من، نه منطقی پشتش بوده و نه در جایگاهی بودن که بتونن در رابطه با اون موضوع اظهار نظر کنند. حتی مشکلاتی که شاید هیچ ارتباطی با من نداشت ولی روی عملکرد اون فرد تاثیر میگذاشت.
چندتا سوال: چه چیزی مشخص میکنه جایگاه اون آدم کجاس؟ چه چیزی مشخص میکنه که منطق چیه؟ چه چیزی باعث میشه که اون فرد با اون لحن صحبت کنه؟ و چرا مشکلاتی که ارتباطی به من نداره باید گفته بشه؟
- منطق اون چیزیه که اون فرد داره به خاطرش ناراحت میشه و مهم نیست به نظر ما چقدر درست باشه یا غلط.
- جایگاه اون آدم به میزان اهمیتی است که اون آدم برای من داره، جایگاه اون آدم همون قدریه که با نبودش خیلی از اتفاقات خوبی که رخ داده به خاطر اون فرد بوده.
- اون چیزی که باعث میشه فرد با عصبانیت حرفش رو بزنه دقیقا همون اعتمادیه که به من میکنه و میدونه بابت انتقادش از سمت من قضاوت نمیشه، ترد نمیشه، اخراج نمیشه یا هرجایگاه دیگه ای که داره میتونه با امنیت کامل حرفش رو بزنه.
- اصولا مشکل بدون ارتباط وجود داره؟ آیا اگه کسی به شدت از موضوعی ناراحت باشه روی تعاملش با شما تاثیر نمیگذاره؟
یکبار دیگه سوالات بالا رو ببینید. چه مقدار در روابط روزانمون هرکدوممون بدون توجه به حاشیهها میتونیم به آدمهای اطرافمون (چه بالاتر و چه پایینتر از خودمون) انتقادکنیم و حس مهمبودن و مورد پذیرشبودن کنیم؟ چه مقدار آدمهای دور و برمون حرفهاشون رو بهمون زدن و از جانب ما نسبت به گفتن حرفهاشون احساس امنیت میکنن؟
شاید وقتش باشه هرکدوم از ما یک زمان اختصاصی تنظیم کنیم(هرهفته یا هرماه) و خانواده، دوستان، و اطرافیانمون (کسایی که ممکنه تو گفتن مشکلاتشون به شکل عادی راحت نباشن) رو مجبور کنیم که توی اون جلسه مشکلاتی که با ما دارن و مسائلی که پیش میاد رو مطرح کنند و ما هم روی خودمون کارکنیم تا به بهترین شکل با مشکلات و مسائل برخورد کنیم و بفهمیم که فارغ از طرز فکرمون آدمها ممکنه از چه چیزهایی ناراحت شده باشند.