یا خوانده اید یا حداقل یک دیالوگش را به لطف شبکه های اجتماعی شنیده اید....
نویسنده کتابش را به یک ادم بزرگ تقدیم میکند و ازاین بابت از کودکان عذر خواهی کرده در ادامه دلایل این تصمیم را توضیح میدهد... در این که یکی از بهترین کتابهای دنیاست شک نیست. این کتاب را سالها بود شنیده و دیده بودم اما هیچگاه فکر نمیکردم بشینم و با دقت و حوصله بخوانمش، اما چند وقت پیش درایستگاه مترو دیدم، بدون هیچ تصمیم قبلی، صرفا جهت اینکه داشته باشم خریدم، دیالوگهای زیادی ازش خوانده بودم اما همیشه تصورم این بود که کتابیست برای کودکان در حالی که دقیقا برای بزرگتر هاست... چندروز پیش خواندم و به معنایی واقعی لذت بردم. اگرچه انتهایش اشکم را دراورد، افسوس خوردم.....
افسوس فراموش کردن صافی و صداقت کودکانه مان را ، افسوس شادی های بی حد و مرز بچگی را،
کوچک بودیم، اما چقدر دلهایمان بزرگ بود،
اول مهر ها که مدرسه اغاز میشد، چقدر راحت دوست میشدیم....
"با من دوست میشوی"....یادتان هست، ساده ترین جمله ای که از ان دوران بخاطر دارم....
هیچ نشنیدم کسی پاسخش نه باشد، بی هیچ قضاوتی دوست میشدیم، و از دوستی هامون لذت میبردیم
زنگ که میخورد، هیجان زده راهی خانه میشدیم ، نه از باب خستگی نه، بلکه شوق پرواز به خانه و دیدن
مجدد مادر مارا به خانه میکشید ...بوی کوکو سبزی که تو کوچه می پیچید، پاها دیگر بی تاب رسیدن میشدن ...ناهار که تمام میشد، دراز میکشیدیم کنار سفره و اندکی بعد ولو شدن روی دفتر مشق هم عالی داشت شاید خسته کننده بود اما باوعده جایزه بعدش شیرین میشد ، جایزه اش دیدار مجدد دوستان و بازی و دوچرخه سواری بود....
چه لذتی داشت دیدار پدر در آستانه در وقتی با دستان پر ز پاکت میوه وارد میشد ....
حیف و حیف شادیهای کودکیمان در همان حیاط و همان زمان محو شد،
روزهایمان رنگی شد اما دلهایمان بی رنگ و کوچک.....حالا چقدر بزرگ شدیم
سخت میخندیم، سخت دوست میشیم، سخت اعتماد میکنیم و سخت می بخشیم.... چقدر دنیای ما بزرگترها عجیبه!!!!!
افتاب چتر طلایش را بر زمین یخزده زمستانی گسترده
و روز
نرم نرمک، پرهای خیس پرنده گان را به گرمی دستانش نوازش میدهد
گلهای باغچه عریان شده و
در نور افتاب ، تن به گرمایی خورشید سپرده اند
بوی بهار می اید
و امید نشاط
زمستان و این همه زیبایی
چنین صبحی ، خفتن حرام هست
لحظاتتان بشادی
سیمین .ح