سیمین حیدریان
سیمین حیدریان
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

مردی بنام اوه ....فردریم بکمن

اوه دنیا را فقط سیاه و سفید میبیند وهمسرش رنگ بود، تمام رنگ هایش... ص57
اوه دنیا را فقط سیاه و سفید میبیند وهمسرش رنگ بود، تمام رنگ هایش... ص57


ویکی پدیا می گوید:

مردی به نام اوه (سوئدی: En man som heter Ove) نام رمانی اثر فردریک بکمن نویسنده سوئدی است که ترجمه آن به انگلیسی را انتشارات سایمون شوستر چاپ و منتشر کرده است. این کتاب در سال ۲۰۱۲ در سوئد منتشر شد که همان سال بیش از ۶۰۰ هزار نسخه از آن فروش رفت. این کتاب در حال حاضر به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده، رتبه اول پرفروش‌های سوئد و نیویورک تایمز را از آن خود کرده .داستان این فیلم آشنایی اتفاقی خانواده‌ای ایرانی در سوئد با یک مرد سوئدی بد اخلاق است. اوه ، پیرمردِ عبوس و ترش‌روی ۵۹ سالهٔ محله است که به همسایه‌ها و دیگران روی خوش نشان نمی‌دهد و در فکر خودکشی است. در یکی از همان روزهای معمولی، پروانه و خانواده‌اش به خانهٔ روبه‌رویی نقل مکان می‌کنند. مدتی بعد، تصادف سرنوشت‌سازِ آن‌ها با صندوق پستیِ اوه، مقدمه‌ای می‌شود به دوستیِ غیرمنتظرهٔ پروانه با اوه. زندگی تکراریِ اوه با آمدن آن‌ها تغییر بزرگی کرده و آن پیرمرد سالخورده را به چالش می‌کشد.

اما من میگویم :

اوه اصلا بد اخلاق نیست او فقط نمی خندد، و رک و صادقانه رفتار میکند ، اهل تظاهر نیست ، بسیار زندگی را جدی گرفته ، اهل شوخی نیست ، مسئولیت پذیر است و عاشق نظم ،یاد گرفته روی پاهای خودش بماند ، یاد گرفته هرچیزی را سرجایش بگذارد حتی اگر درقبال آن هیچ مسئولیتی نداشته باشد ،اصراف نکند و قدر تمام نعمتهایی که نصیبش میشود ،بخوبی میداند. اوه ، کاری به اطرافیان نداره ، کاری به کار دین و مذهب ندارد اما انسانیست نهایت شرافتمند ، مودب نه به آن معنی که فقط تظاهر به ادب کند ، نه ، برای اوه ، تظاهر هیچ معنای ندارد، اما از همه اینها مهمتر و والاتر عشقی پاک و صادقانه اش هست که تا لحظه آخر نفسهایش همچنان در تمام وجودش جاریست ، اوه عاشق سونیاست ...تنها کسی که اوه را کاملا میشناسد و درک میکند ، تنها کسی که میتوان بخاطرش تن به هر بی نظمی داد، میتوان از خیلی از اصول گذشت و برای خندهایش جانش را فدا کرد .

اوه یک انسان واقعی است ....

آوه مردی بجا مانده از گذشته های دور که نسلشان رو به انقراض است، آدمهایی که همیشه به وظایف انسانی خود واقفن و بی هیچ تمنا و منتی آنها را به سرانجام میرسانند، بهترین توصیف از اوه همان باشد که پزشکان بعنوان بیماری معرفی میکنند و میگویند اوه قلب بزرگی دارد،اما این بزرگی زیباست ، قلب اوه آنقدر بزرگ است که بخاطر همسایه ای که سالهاست دشمن هم هستند با کل ادارات می جنگد، برای شادی دل دختر همسایه بزرگترین آرزویش را که داشتن یک آیپد هست بر آورده میکند، برای رساندن جوانی به عشقش، تعمیر دوچرخه را به او یاد میدهد ووووو

کمکی نیست که از اوه بر بیاد و انجام ندهد، اگرچه هیچ نفعی برای اوه ندارد.. اوه جزو ادمهاییست که واقعا قلب بزرگی دارند،

یادداشتهای خودم از کتاب :

این روزها مردم برای. عملکردهای صادقانه و عاقلانه و بی نقص احترامی قایل نیستند، فقط باید ظاهر کار خوب باشد و در کامپیوتر ذخیره شود، ولی اوه کارهارا آنطور انجام میدهد که باید.... ص23

اوه ساکت و خاموش ایستاد و حلقه ازدواجش را در انگشت می چرخاند. انگار بخواهد چیزی بگوید، ولی نداند چه، هنوز برایش خیلی سخت است که رشته کلام را در دست بگیرد، همیشه همسرش حرف میزده و او فقط جواب میداده است. وضعیت هنوز برای هردوشان جدید است. اوه بالاخره خم میشود و گلی را که هفته پیش کاشته بود از دل زمین بیرون میکشد.... شش ماه از مرگ همسرش می گذرد و اوه هنوز هم دوبار در روز در خانه می چرخد و به رادیاتور ها دست میزند، مبادا همسرش درجه را زیاد کرده باشد.... ص 46

فقط یک احمق تصور میکنه که حجم و نیرو باهم مساوی هستند.. ص48.

همسرش اغلب می گفت تمام راهها به "چیزی " ختم میشود که سرنوشت را رقم می زند. شاید برای او "چیزی" بود ولی برای اوه یک "نفر" بود... ص 92

اوه هیچوقت نتوانست بفهمد که چرا سونیا او را به همسری برگزید، سونیا فقط به چیزهای انتزاعی علاقه داشت:کتاب، موسیقی و کلمات منحصر بفرد. اوه به چیزهایی علاقه داشت که بتوان انها را لمس کرد. به آچار کشی و فیلتر روغن. اوه دست در جیب از وسط زندگی عبور میکرد، همسرش می رقصید. سونیا علت سرزنده و خوشحالیش را چنین بیان میکرد : رگه ای از نور خورشید کافیه تا زوایای تاریک زیادی را روشن کند.... ص 121

شبی که برای اولین بار با هم شام خوردند و اوه اعتراف کرد که به دروغ گفته سرباز است سونیا به او گفت : میگن مردها از اشتباهاتشون زاده میشوند، این جور مردها خودساخته تر هستند تا اونهایی که هیچ وقت اشتباه نمی کنند... ص 162

هربار که یکی از دوستانش از او می پرسید چرا اوه را انتخاب کرده، پاسخ می داد به این دلیل که تمام مردها از آتش فرار میکنند، اما اوه به سمت آتش می رود.... ص163

سونیا گفت: اوه، وقتی ادم به یک نفر چیزی می بخشه، گیرنده که طرف رحمت قرار نمیگیرد بلکه این بخشنده است که مورد لطف الهی قرار میگیرد.... ص200

بین ایتکه ادم شرور باشد و یا مجبور شود شرارت کند تفاوت محسوسی وجود دارد.... ص237

شاید غم از دست دادن فرزندانی که هیچ وقت متولد نشدند، می توانست آن دو را به هم نزدیک کند، ولی به غم نمی شد اعتماد کرد. اگر آدمها، غم را باهم تقسیم نکنند، غم آدمها را تقسیم میکند... ص260

سونیا گفته بود: هر آدمی دوست دارد زندگی شرافتمندانه ای داشته باشد، اما تعریف ادمها از شرف متفاوته، برای مردهایی مثل اوه که از کودکی روی پای خودشون ایستاده اند، روش زندگی شرافتمندانه به این معناست که در بزرگسالی به هیچ کس وابسته نباشند، این که در زندگی شون کنترل امور رو در دست داشته باشند، به اونها غرور می بخشد، این که ذی حق باشند و بدونند که راه صحیح کدامه و چطور میشود یک پیچ رو سفت کرد، اوه به نسلی تعلق دارد که ارزش مرد با عملش سنجیده میشود نه با حرفش.... ص291

سونیا همیشه می گفت:عشق مثل نقل مکان به یک خانه ی جدیده، ابتدا آدم، عاشق تمام اون چیزهاییه که به نظرش بیگانه است، هر روز صبح از خواب بیدار میشه و از اون چیزی که به او تعلق داره، شگفت زده میشه و از طرف دیگه در ترس دایمی به سر میبره که مبادا ناگهان سرو کله یک نفر پیدا شه و بگه که آدم دچار اشتباه شده و قرار نبوده صاحب یک چنین خونه قشنگی شه. ولی با گذشت زمان نمای خانه ترک بر میدارد و تمام اسرار کوچک خانه برایش رو میشه انگاه ادم مطمن میشود که خونه، واقعا خونه خود ادمه..... ص322

اعتراف به اشتباه کار آسانی نیست مخصوصا وقتی آدم مدتهاست همان کار اشتباه را انجام میدهد.... ص326

مرگ یک پدیده منحصر به فرد است، انسانها طوری زندگی می کنند انگار این پدیده اصلا وجود خارجی ندارد، و با این وجود مرگ یکی از اساسی ترین و مهمترین دلایلی است که آدمیزاد اصلا زندگی میکند.. ص341

وقتی ادم مجبور بتشد تنها شخصی را که در تمام عمرش او را درک کرده به خاک بسپارد، چیزی درون او می شکند، گذشت زمان این جور زخم هارا مداوا نمی کندو زمان مسئله خودش را دارد. اغلب ما برای زمانی زندگی می کنیم که پیش رویمان قرار دارد، چند روز، چند ماه، چند سال، یکی از درد آورترین لحظات زندگی، لحظه ای ست که آدم می بیند در وضعیت فعلی اش، احتمالا می تواند بیشتر به گذشته نگاه کند تا به آینده. و وقتی ادم فرصت چندانی نداشته باشد، بعد باید چیزهایی را پیدا کندکه زندگی کردن برای انها ارزش داشته باشد، شاید با خاطرات. بعد از ظهرها زیر نور خورشید، با کسی که آدم دستش را بگیرد، عطر غنچه های باغچه، یکشنبه ها در کافه، شاید چندتایی نوه، آدم راهی را پیدا میکندتا برای آینده ی یک نفر دیگر زندگی کند. این طور نبود که اوه با مرگ سونیا بمیرد، او فقط دیگر زندگی نکرد.. غم چیز عجیب و غریب و منحصر بفرد ی است..... عشق هم چیز منحصر بفردیست، آدم را کاملا غافلگیر میکند.. ص423

حال خوبتو با من تقسیم کنمردی به نام اوهکتاب
برای خودت زندگی کن ، نه برای نمایش به دیگران....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید