این رمان برندهٔ جایزه سال ۲۰۰۱ از بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سورکامپ شدهاست.
قصه اش ، قصه زندگیست ، با ادمهایی که در خودخواهی و جهل خود غرق هستن و رویاهای هیچ کس را باور ندارند ، قصه عدم فهم زبان در دوره ای که زبان تنها وسیله ارتباط ادمهاست ، قصه ای زیبا و روان که به چندین بار خواندنش می ارزد، تو با سوچی همراه می شی ، برای آیدا می گریی و به جهل اورهان ، ترحم خواهی کرد ....
این داستان یک حادثه را از منظر چند ناظر روایت میکند. شخصیت اصلی داستان شاعر جوانی است که گرفتار خشم پدر سنتی خود میشود. معروفی در این کتاب دردسرهای یک روشنفکر سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۰ را از منظر دید چند شخصیت مختلف داستان روایت میکند.
کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است.روح هنرمندی که به کسوت سوچی دیوانه اش ، در آوردیم ٬ به قتلگاهش برده ایم و با این همه او را جسته ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده ایم ٬ کدام یک از ما ؟....
یادداشتهایم از کتاب:
روزگار آن وقتها سر سازگاری داشت. پدر که بود ٬ بیش از آنچه فکرش را بشود کرد ،خوابیدن در مهتابی خانه میچسبید. آسمان شب هم آبی بود. میشد خوابهای رنگی دید ....ص۱۶
به درختهای خشک پیاده رو خیره شد .برف شاخه ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتما میشکست شان . ادمها هم مثل درختها بودند.یک برف سنگین همیشه بر شانه های ادمها وجود داشت و سنگینیش تا بهار دیگر حس میشد .بدیش این بود که ادمها فقط یکبار می مردند و همین یکبار چه فاجعه دردناکی بود ...ص ۱۷
لب بسته ام از هجر تو ٬ مردی زخیل مردگان ....هم برزخ این روزگار هم ترس از پایان کار....دردا که دل در ماتم است کی میتواند از فراق ...بگریزد از این اشیان تا کی بماند روزه دار..... ص۱۹۳
وقتی ادم تنهامیشود تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند ٬ احساس میکند آنقدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آنها نزدیک شود . میبیند میان این همه آدم ٬ حسابی تنهاست .یعنی هیچ کس را ندارد ....ص ۲۳۳
من خوب میدانم که زندگی یکسر صحنه بازیست .....من خوب میدانم.....اما بدان که همه برای بازی های حقیر افریده نشده اند.....به روزهای اندوهباری بیاندیش ....به یاد داشته باش .....که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمیگردند....به زمان بیاندیش ...و شبخون ظالمانه زمان....زمستانی طولانی و سخت در پیش خواهیم داشت ...زمستانی که از یاد نخواهد رفت ....دیگر چه میتوان گفت ...جز اینکه لباس های زمستانی ات را فراموش نکن..... ص ۲۵۱
مرگ که می اید ادم وقار اصلی خودش را پیدا میکند...دلش میخواست بخوابد...خوابید ...وطناب جوری سیخ و صاف بر بالای اب ٬ نزدیک سرش ماند که هر کس میدید میگفت : مردی خود را در اب حلق اویز کرده است . ...پایان تهران ۱۳۶۳-۱۳۶۷ عباس معروفی