لردجیم ( Lord Jim) رمانی از جوزف کنراد به ترجمه صالح حسینی و به ویراستاری زنده یاد هوشنگ گلشیری است که چند سال قبل توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است.
جوزف کنراد متولد ۱۸۵۷ و متوفی ۱۹۲۴ لهستانی الاصل و انگلیسی زبان ،یکی از غولهای داستان نویس اواخر قرن نوزدهم واوایل قرن بیستم است و لرد جیم مسلما درخشانترین کار او ست .غنای زبان و ماجراهای غریب ٬ پر از خطرات سفرهای دریایی و وقایع اسیایی و افریقای و رابطه انسان سفید استعمارگرو احاد مردمان بومی استعمار زده از مشخصات همه اثار کنراد است .....
این کتاب در دسته رمانهای اجتماعی -روانشناسی است که اولین بار از اکتبر سال ۱۸۹۹ تا نوامبر سال ۱۹۰۰ بصورت سریالی در نشریه بلاک وود منتشر شد. در رتبهبندی انجام شده توسط modern library در سال ۱۹۸۸ این کتاب در بین صد رمان برجسته انگلیسی زبان رتبه هشتاد و پنجم را به خود اختصاص داد.
کتاب لرد جیم دارای متنی شعر گونه، ثقیل و پیچیده و درخور تأمل است ، به طوری که با یک جستجوی ساده مقالات متعدد به زبان انگلیسی مییابیم که از مناظر گوناگون، من جمله روانشناسی، اخلاق و ادبیات این نوشته را مورد بررسی و تحلیل قرار دادهاند. بنابراین کاملا قابل پیشبینی است که وقتی این متن سنگین وارد زبان دوم میشود و ترجمه میشود از متن اصلی پیچیدهتر و نامفهومتر میشود...
پشت جلد کتاب توصیفی زیبا از متن کتاب دارد:
اگر عادت کرده ایم که بر صفحات رمانها راه برویم٬ بهتر است لرد جیم را نگشوده به کناری بگذاریم . از نیمه راه بازگشتن ٬ شکستن حرمت خود و راه است . و انکه خطر میکند ٬ در پایان ٬ دیگری خواهد بود که هرلحظه از هستی را با تمامی حجمش میتواند تجربه کند . این شما و این راه دشوار ٬ با این همه حجم های هستی که برهم و کنار هم تلمبار شده اند . سفر به خیر مسافر دریاها و اعماق جان ادمیان!......
کمی پیچیده اما هر جمله اش دارای معانی و تفاسیر و تشبیهای زیبای بود که به چند باره خواندنش می ارزید و من واقعا لذت بردم ..جیم شبیه یکی از ماست ..ادمی در نهایت تنهایی با قلبی بزرگ ولی به تلاطم دریا و ذهنی ارام که گرفتار خطاهای همنوعانش شده و سرنوشتش با احکام انسانی زیرو گشته ...گاها مجبور به فرار از هرچه ادمیست...گویا هجرت تنها راه نجات استو در این مسیر بارها و بارها قهرمان ادمهای بیشماری میشود ...او اگرچه بارها خود را و تواناییهایش را ٬ پاکی و صداقتش را و حس مسیولیت پذیری و شجاعتش را ثابت میکند اما حکم همان است که قبلا صادر شده و گریزی از سرنوشت ندارد ...س.ح
بخشهایی از کتاب:
امید که رو به افول میرود ٬ میل به ارامش شدیدتر میشود ٬ تا اینکه عاقبت میل به زندگی را نیز مغلوب میکند. کدامیک ازما این رابه چشم ندیده ایم ٬ یا چیزی از ان احساس را در وجود خود تجربه نکرده ایم - این متنهای پریشانی عواطف را ٬ بیهودگی تلاش را ٬ اشتیاق به ارامش را ؟ انان که بانیروهای نامعقول پنجه در پنجه افکنده اند ٬ این را خوب میدانند.... ص ۸۶
..تنها به هنگام کوشیدنمان برای زورازمایی با نیاز اصیل انسانی دیگر است که در می یابیم چقدر درک ناشدنی و لغزان و مه الودند، ادمهایی که ، در دیدن ستارگان و احساس گرمایی افتاب با ما سهیمند٬ گویا تنهایی ٬ شرط سخت و مطلق هستی است ٬ پوشش گوشت و خون ٬ که چشمهایمان بر ان دوخته میشود ٬ پیش دستهای دراز شده مان ذوب میشود و تنها روح رنگ به رنگ و تسلا ناپذیر و طفره زن ٬ که هیچ چشمی نمیتواند دنبالش کند و هیچ دستی نمیتواند به چنگش اورد ٬ باقی میماند.... ص ۱۶۵
....و اما من ٬ که با تک شمعی تنها مانده بودم ٬ غریب اینکه در تاریکی برجای ماندم .دیگر ان اندازه جوان نبودم تا در هر نوبت نظاره گر عظمتی باشم که زینت بخش گامهای بی اهمیت ما در خیر و شر است.از این اندیشه که دست اخر از میان ما دونفر، این اوست که روشنایی را دارد ٬ لبخندی برلبانم نشست.و احساس اندوه کردم .گفت لوحی پاک؟ انگار که کلمه اغازین سرنوشت هر یک از ما با حروف محو ناشدنی بر چهره صخره سنگی نقره نشده است!...ص ۱۷۰
ما با این جمع بی شمار ٬ از نامدار تا گمنام ٬ برروی زمین پرسه میزنیم و شهرت و پول و حتی لقمه نانمان را در ان سوی دریاها به کف می اوریم اما ،در نظر من برای هریک ازما ٬ رفتن به زادگاه باید مانند پس دادن حساب باشد.باز میگردیم تا با بالادستهایمان٬ خویشانمان٬ دوستانمان روبرو شویم ....اما حتی انان که هیچ یک ازاینها را ندارند ...حتی ایشان هم ناگزیرند با روحی دیدار کنند که در درون سرزمین ٬ زیر اسمانش ٬ در هوایش ٬ در درههایش و در بلندیهایش در دشتها و ابها و درختانش مأوا دارند ...ولی کسی که بخواهد از لذت این دیدار برخوردار گردد و ریه ها را با صفای ان بیبارد باید با ضمیری پاک برگردد....فکر میکنم کسانی که نه به اشیان٬ بلکه به خود سرزمین باز میگردند تا از روح جداشده از جسم و جاودانی و تغییرناپذیرش سراغ گیرند ٬ بنظرم تنهایانند....ص ۲۰۱
دنیا ارام بود٬ نفس شب بر انها میدمید٬ یکی ازان شبهاکه گویا برای زیر بال گرفتن لطافت افریده شده ٬ و لحظاتی هست که روحمان ٬ گویی رسته از بند سیاهچال جسم ٬ چنان با ظرافت طبع میتابد که سکوت را تابانتر از گفتار میسازد ...... ص ۲۷۴
....و این پایان قصه است.او زیر ابر میکوچد ٬ با سینه ای پر در(گوهر) اسرار٬ از یاد رفته ٬ نابخشوده ٬ و بیش از اندازه خیال پرست.در پرشورترین دوران رویاهای جوانیش نیز شمایل افسونگر ٬ چنان موفقیت فوق العاده ای را نمیتوانسته ببیند ! زیرا چه بسا که در ان لحظه کوتاه واپسین نگاه مغرور و تسلیم ناپذیرش(نگاه مغرور قبل از مرگش) ٬ سیمای ان فرصت را که ٬ همچون عروس شرقی ٬ پوشیده در حجاب به کنارش امده بود ٬ دیده باشد .....صفحه اخر...پایان